هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد

جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد

 

درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم

اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد

 

باز هم در بغل گرفته مرا

بازوانِ نحیفِ تنهایی

قانعم کرده اند زن یعنی

غزلی با ردیفِ تنهایی

 

کسی آمد کمی مرا فهمید

کسی از نهرِ شوق آبم داد

هرکسی بخشی از مرا پُر کرد

نشد اما حریفِ تنهایی

باید سری به روی بدن باشد

تا دارِتان مناسبِ من باشد

 

با این زبانِ سرخِ حقیقت-گو

سر مانده تا فدای وطن باشد؟

گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است

باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم

آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است

با هم بشود به رستگاران برسیم

طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد

غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟

باز باید دوباره کَنده شود

برگی از سررسیدِ زندگی ام

سَقِّ دنیا سیاه بود و نشد

پیشِ من، روسفید، زندگی ام

 

سی و شش تا بهار مُرد و گذشت

این زمستان هنوز پابرجاست

رُسِ من را کشید یخبندان

از خودم هم رمید، زندگی ام

مثل سیبی که سرخی اش دلبر،.. دلش اما قلمروِ کِرم است

مثل هر کس که آشنامان بود،.. در حقیقت ولی غریبه-پرست

یا سبُک مغزهای کانفوُرمیست،.. تابعِ بادهای بالادست

جشنِ بالماسکه بود زندگی ات،.. ازدحامِ نقاب پشتِ نقاب

نه ذوقِ پیشِ تو ماندن، نه راهِ پس دارم

نه بالِ پرزدن از کنجِ این قفس دارم

 

نه صبرِ معجزه دیگر، نه حالِ ذکر و دعا

نه اشتیاق بر این بودنِ عبث دارم

نگو که دردِ تو رفعِ عذابِ ماهی هاست

که گندِ آب، همان اعتصابِ ماهی هاست!

 

نگیر قدِّ دلم را در این مساحتِ تنگ

هنوز وسعتِ دریا، سرابِ ماهی هاست

من، تو، بهااار، نم نمِ باران،.. پیاده رو

شب، عطرِ قهوه، چشمکِ یک تابلوی نئون

نجوای رود، باله ی گل، پرسه ی نسیم

رقصیدن خیااال، به ریتمِ آکاردئون

 

من! عاشقِ تمامِ جهان را قدم زدن

همپای قصه های تو، در کفش های جیر

تو! با تمامِ حوصله، بی چتر، پا به پام..

در سایه سارِ اَمنِ تو طِی می شود مسیر

رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ

چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..

 

خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت

به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ

بیزارم از هر روز و شب، یکریز باریدن

تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن

با چشمهای خیس، شب را تا سحَر کردن

محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن

 

بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان

اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان

از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم

از دردهای مانده تا امروز، بی درمان

نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!

که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین

 

که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-

زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!

تنیده ایم به هم، بیش و کم، چنان پیچک

که مُردن است سرانجامِ دل-بُریدنِ مان

 

بیا به هم برسیم، از هر آنچه آشفتیم-

دری بیاب به آغوشِ آرمیدنِ مان

من یک زنم! یک قصه ی بی قهرمان!؛ اینجا-

هر روز می سازند از "زن" اقتباسی تلخ

 

من زخمیِ برداشتهای سطحیِ شهرم

قبل از جنایت می کُشد من را قصاصی تلخ

 

اگر به روی نگاهم دری ببندی، باز

تو از دریچه ی قلبم هنوز پیدایی

 

که با تو عطرم و از قید و بند آزادم؛

اگر بهانه تو باشی خوش است رسوایی