دلخسته از خیزاب های ارمغانِ خود
سر می کنم با کشتیِ بی بادبانِ خود
من در هجومِ موجِ تنها ماندنم غرقم
تو در سکوتِ سردِ جاری بر لبانِ خود
پهناورِ پندارت از گُل واژه لبریز است
بی واژگی را کرده ای وِردِ زبان خود
من ساکنِ شهرِ خیالت نیستم اما
رسمش نباشد بد کنی با میهمان خود
دریایِ احساساتِ من شد برکه ای راکد
بر من بباران عشق را از آسمان خود
مهتاب و ناهید و ثریا رفتنی هستند
سوسوی عشقم را ببین بر کهکشان خود
شاید که من افتاده ام از چشمهایت یا
شاید کشیدی پرده ای بر دیدگانِ خود
دروازه ی قلبت به روی هر کسی باز است
تنها منم بیگانه و تو مرزبانِ خود
حرفی بزن حتی دروغی طعنه ای طنزی
دل را ببر با نغزهای جاودان خود
من راضی ام حتی اگر روزی به تنگ آیم
حتی اگر تیغی شوم بر استخوان خود
خاموشی ات این بار، جنسِ بردباری نیست
پیداست غرقِ نعره ای در عمق جان خود
شاید زمان کوچ، سمتِ شهرِ تنهاییست
شاید که باید بگذرم از آشیان خود