هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۱۱ مطلب با موضوع «قصه های من با طعم ادبیات عامیانه» ثبت شده است

 

پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟

چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها

با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره

جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم

پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟

همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

از وقتی یادمه هر وقت دلم می گیره، برای خالی کردنش ، به یه سِری چیزها متوسل میشم. مثلا آب، آسمون، آینه، آهنگ، آرایش و البته،.. آه کشیدن های پی در پی که کلیشه ای ترین کاریه که آدمها موقع گرفتنِ دلشون انجام میدن.

نمی دونم چرا همه ی اینها با "آ" شروع میشن. "آ"یی که اولین حرف الفبا شده اما به قیمت گذاشتنِ کلاهی به اندازه ی یه مَد روی سرش!

میرم سراغ آینه. بهش زل می زنم. از فاصله ی خیلی نزدیک. دوست دارم تا وقتی همه چیز تموم بشه همین جا بایستم. به آینه نزدیک تر میشم. به چشمام زل می زنم. با اینکه خیلی وقته که دیگه نمی بارن، اما چقدر خیسن! دکتر گفته چشمام خیلی خشکن. بهم اشکِ مصنوعی داده... بازم نزدیک تر میشم. کسی که توی آینه ست اصلا برام آشنا نیست! پیشونیم و می چسبونم به آینه. یاد غرولند خودم می افتم، وقتی بقیه سرشون یا نوک بینی شون و می چسبونن به آینه: " انقدر سر و صورتت رو نچسبون به آینه. من چندبار باید این آینه رو تمیز کنم؟ ...."

چرا هیچ وقت نذاشتم بقیه خودشون رو توی آینه دقیق ببینن؟ چرا نذاشتم با خودشون کنار بیان؟ چرا نذاشتم خودشون رو از نزدیک بشناسن؟!

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

داشتم فکر می کردم که دنیا اونقدرها هم جای بدی نیست. شاید آدمهاش هم اونقدرها که بارها بهم ثابت شده، عجیب وغریب و بد نباشن! کمااینکه همین آدمهایی که فکر می کنی بد هستن، چه درس های بزرگی که به آدم نمیدن! و همین خودش لطف بزرگیه.

از وقتی خودم و شناختم از خودم بیزار شدم. بارها به این فکر کردم که چرا "آدم" آفریده شدم. دلم می گیره وقتی به این موضوع فکر می کنم. و از اون بدتر اینه که وقتی این فکر رو برای کسی مطرح می کنی، سرجمع این چند تا جمله رو تحویلت میده:" ناشکری نکن. آدم اشرف مخلوقانه. از خُدات باشه اشرف مخلوقات باشی."

اما من با همه ی نسبت هایی که  واسه این تفکر و حسرت، بهِم چسبید، یا با وجودِ احتمالِ احساسِ پشیمونیِ خدا، نه از خلقتِ "نوعِ من"، که از خلقتِ "من"، به واسطه ی تفکراتی که اسمش رو غیرمنصفانه و ناآگاهانه یا به هر دلیل، ناشکری گذاشتن و حتی ذره ای به این فکر نکردن که چرا من دلم میخواد هر چیزی باشم به جز آدم، باز هم  از این طرز فکر و آرزو دست برنداشتم و هنوز هم دلم می خواد چیزی باشم غیر از آدمیزاد!...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

گفت: چرا انقدر دور چشمات سیاه شده.. گود افتاده؟

گفتم: نه!.. خیال می کنی

گفت: نه، خیال نمی کنم.

و از اونجا که همیشه باید حرفش رو به کرسی می نشوند، بازوم و گرفت و من رو کِشوند جلوی آینه و گفت: بیا خودت ببین تا باور کنی من خیال نمی کنم

دو تایی زُل زدیم به چشمای من توی آینه. هاله ی سیاهی که دور چشمام بود داد میزد حق با اونه...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.

هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.

پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.

یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم...

متن کامل در ادامه مطلب

 

نگاهش از نوعِ نگاه های ملتمس نبود. از اون نگاه ها نبود که به همه زل میزنن و به هر روشی متوسل میشن تا بهشون توجه بشه
حتی از اون نگاه ها هم نبود که بشه مثل یه کتاب، راحت و بی دغدغه  خوندش
نگاهش مرموز بود. مرموز، یاغی و سرسخت. درست مثل یه صخره
اگه نگاهی به سمتش خیز برمی داشت، خیلی راحت اون رو مثل یه موج، هر چقدر هم وحشی، پس می زد

 

با اینکه خیلی وقت بود از خودِ عاقل و منطقیم خواسته بودم نسبت به قصه ای که چشم ها بازگو می کنن، بی تفاوت باشه
با اینکه هر وقت پا میذاشتم تو جمع، با تمام وجود، دعا می کردم که نگاه مرموز و معناداری سر راهم سبز نشه
با اینکه از سرک کشیدن (هرچند، هرازگاه و غیرمستقیم) تو آینه ی دل این و اون دلزده و سیر بودم،
اما باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
وقتی عینک آفتابیش رو برداشت تا در جواب تشکرم سری تکون بده، دوباره موجی از افکار مغشوش به ذهنم سرازیر شد...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 


از پیچ کوچه که رد شدم دیدم پلیس جلوی یکی از خونه ها پارک کرده. دو تا مأمور، بی سیم و نوت بوک به دست، جلوی در خونه ایستاده بودن. یه کم اون طرف تر، آقایی با گوشیش ور می رفت و سراسیمه عرض کوچه رو قدم میزد . در خونه باز بود اما هیچ صدایی از داخل خونه نمی اومد.

جلوتر که رفتم چشمم افتاد به یه آقای دیگه که پای دیوار نشسته بود. در واقع ننشسته بود، زانوی غم بغل گرفته بود. بیش از حد، خراب و مصیبت زده به نظر می رسید.
اولین حدسی که به ذهنم رسید  این بود که احتمالا کسی از اهالی اون خونه، خودکشی کرده یا بر اثر حادثه یا تصادف از بین رفته یا اینکه وسط یه دعوا کشته شده. اصلا نمی دونم چرا ذهنم رفت سمتِ مرگ؟!...میدونم این بدترین نوع برداشته اما دست خودم نبود.این اواخر ، (البته اواخر که چه عرض کنم، در واقع این چند سال اخیر)، شنیدن خبر مرگِ طبیعی انگار یه جورایی غیرعادی شده بود!...

متن کامل در ادامه مطلب

 

گفت: پاییزو دوست دارم. پاییز قشنگه.

گفتم: آره. خیلی هم قشنگه!...

مکثی کردم و ادامه دادم: و هر چیزی که بشه صفت قشنگ رو بهش نسبت داد، ناخودآگاه بیرحم هم میشه. هرچه قشنگ تر،... به همون اندازه بیرحم تر!...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

گفت: چقدر تلخ می نویسی؟! و من وقتی دیدم جوابی که باید بدم خیلی بلندبالاست،  به سکوت اکتفا کردم.

بقول یکی از دوستان: " وقتی حرف برای گفتن زیاده بهتره سکوت کرد!"

اما بعد که به اون سؤال و واژه ی تلخ بیشتر فکر کردم، دیدم زندگیِ هیچ کسی خالی از تلخی نیست. منتها دنیا به هر کس یک نوع تلخی و به اندازه ی ظرفیتش، پیشکش می کنه؛ به بعضی ها فقط یک استکان چای تلخ، اون هم از نوعِ قندپهلو و به بعضی ها هم یک پاتیل قهوه ی قجری!...

 

متن کامل در ادامه مطلب