تویی که با تنِ یخ، کوره ی تمنّایی
چقدر وقتِ تظاهر، شدی تماشایی!
چقدر این دمِ آخر، که صحبت از دوریست
به چشمِ تشنه ی من، روبراه می آیی!
کجاست مُهره ی مارت، دلیلِ دلبری ات؟
عجیب! در همه حالت، همیشه زیبایی
نپوش رختِ سیاه و نتاب همچون ماه
تو را چگونه نخواهم در اوجِ گیرایی؟
تو را چگونه نخواهم که فکر و ذکرِ منی؟
همیشه کنجِ خیالم، دُرُست آن جایی
نشسته ام به تمنای مرهمی از تو
برای زخمِ دلم؛ چاره ای، مُداوایی!
اگرچه خواستنت اشتباه بود اما
به پاست در من از این اشتباه، غوغایی
شبیه برزخم اما محال خواهد بود
که از تو دل بِکَنم، ای بهشتِ رویایی!
اگر به روی نگاهم دری ببندی، باز
تو از دریچه ی قلبم هنوز پیدایی
که با تو عطرم و از قید و بند آزادم؛
اگر بهانه تو باشی خوش است رسوایی
