به چراغ های خاموشتان می خندم
که تیره-بختیِ من
از روشن-بینیِ هولناکی است
که قواره ی چشم هایتان نمی شود
آری!.. بیداری
نوزادِ زودرسِ من بود
در مریضخانه ای که نامش وطن است
و مردمانش
در گهواره ی سینه هاشان
عُقده می پَروَرند
پس،..
اگر نه از فرزانگان،
از دیوانگان خواهم بود
تا تن به جماعتی ندهم
که گیسوانم را به گلوله می بندند
و دلگرمی ام را از دار می آویزند
بیایید
و پوست از اندیشه ام برگیرید
که فکرهای من
به هر کجا، بیرون از جهانِ محقّرتان
راه یافته است