طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم، انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید وگذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد
غم_سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهوده ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟
به من از رونقِ امّید نگو؛ ممکن نیست
به شکفتن برسد زندگیِ مسلولم
تا زمستانم و پژمرده، علاجم شعر است
اخوان، معنیِ توچالِ مرا می فهمد
نسب از یوش*۱ ندارد سرِ سوزن، ذوقم*۲
نو نیاورده ام از گاه، قلم_فرسودن
طبعِ بیرنگم اگر مبتدی و معلول است
دستِ کم، قشرِ کر و لال، مرا می فهمد
شعرم از روشنی و آب و خِرَد ارث نبُرد*۳
قلمِ منزوی ام عشق به سطری نسپرد
دردناک است که معشوقه ی من باشی، آه!
واژه ای شیوه ی اغفالِ مرا می فهمد
چه کنم وسعتِ منظومه ی اندوهم را؟
پوچِ بیرحمِ جهان، مذهبِ مجروحم را؟
گِله مندیِ من از حوصله ها بیرون است
چه به جز شعر، نِک و نالِ مرا می فهمد؟!
منم و طبعِ کج و شوقِ قلمْ فرسایی
شعر، فریادِ من از شدّتِ لبْ دوختن است
شعر، بی قیدترین حالتِ من در دنیاست
آسمان است، پر و بالِ مرا می فهمد
فعلاتُن فعلاتن فعلاتن فِی الحال
می بَرَد شعر، مرا هر طرف از راهِ خیال
وزنِ اندوهِ مرا می کشد آرام به دوش
غزلی غایتِ آمالِ مرا می فهمد
سرم انباشته از وصف و خیال و سخن است
مرگ در غائله ی قافیه تقدیرِ من است
قالب از هر چه تُهی کرده ام الّا از شعر
شعرِ من، این غمِ سیّال، مرا می فهمد
به خداوندِ خیالات پناه آوردم
شعر اگر جُرم، بگو، رو به گناه آوردم
هر کجا حرف، حرام است، بیا بنویسیم
شعر!، این بانیِ جنجال!، مرا می فهمد
*۱ اشاره به زادگاه نیما یوشیج
*۲ اشاره به «تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی» شعر صدای پای آب، سهراب
*۳ اشاره به مصرع «شاعران وارث آب و خرَد و روشنی اند»، سهراب