هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۳۳ مطلب با موضوع «تراوشات بی وزن من» ثبت شده است

بگو هیچ چیز نباشد

تنها خیال باشد

 

خیال که باشد

می شود درخت بود

و در حاصلخیزترین خاک های جهان ریشه داشت

 

می شود جنگل بود، باران بود، برگ بود

 

می شود پرنده بود و رها

 

می شود ابر بود و بی جواز

به هر نقطه ای قدم گذاشت

 

خیال که باشد

می شود همه را شریف پنداشت

و حقیقت را شیرین

 

بگو همه بروند

تنها خیال باشد

 

می خواهم زندگی را به یاد بیاورم

نه آنگونه که گذشت

آنگونه که دوست می دارم

 

 

 

بیهوده نیست اگر

هر روز بیش از پیش

از تو فاصله می گیرم

تو بی اندازه ای

و تماشای تمامت

حتی از دور هم ممکن نیست

دیگر انتظار نمی کشم...

وقتی چشمانم کاسه ایست

که از همه چیز پُر است

الٌا زندگی...

 

بیهوده تقلا نکن!

هر چقدر هم مرا "شیرین" صدا بزنی

نه طعمِ بوسه های من فرقی خواهد کرد

نه کامِ روزگارِ تو

 

پی نوشت: عکس و شیرینی ها (کوکی ها) یِ موجود در عکس کار بنده است :)

 

یادم نمی رود

تنها تو کنارم بودی

آن روزها که

یکی بود

یکی نبود

 

 

مادر می گفت: این وَرِ آب

پدر می گفت: آن وَرِ آب

و این گونه

خانه ی ما

همیشه روی آب بود!

 

پ ن: بخش انتهایی موزیک ویدیو ی خونه ی ما با صدای مرجان فرساد
مدت زمان: 53 ثانیه

 

 

می روم و با خودم، نه فقط  چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد

به من خرده نگیر

اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم

قبل از تو

دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند

وگرنه این کدورت، این درد

سالها با من بود

و در من،...ته نشین

 

 

آمدم لحظه را زندگی کنم

آمدم خیال ببافم با تو

با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من

 

آمدم شعرت کنم، بخوانمت

آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز

و تو گفتی: ببُر

 

و بریدم

یوسف ندیده، انگشتم را

صدایم را

امیدم را

و دلی که دیگر جای سالم نداشت

از بس

از او بریده بودند

و بریده بود از همه چیز!...

 

می دانم

اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد

و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند

می دانم

جایی نیست که یک مشت شعر بدهی

و یک سبد انگور تحویل بگیری

 

اینجا زمین است

و همه چیزش روی هواست

 

 

من اما

دیگر دل نخواهم سپرد

که یادم می ماند

اینجا همه مسافرند و گذرا

همچون ابرهای بهار

 

یک عصر می آیند

بارشان را سبک می کنند

می روند

و تو را جا می گذارند

با اِوِرستی بر دوش...

 

 

بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!

نه با وعظ

نه با الکل

نه با دود و دم

و نه با هیچ چیز دیگر...

بخشی از ما همیشه بیدار است

بخشی که متعلق به کسی ست

که نه آمد

و نه خواهد آمد!

نگاهت، نگاه نبود

مثنوی بود

هفتادْ من، حرف داشت!

به آینه نگاه می کنم

به خطوطِ کج و معوجِ قرینه ام، در گلاویزیِ بلور و جیوه

به چشمهایم که حفره های مردودند در آزمونِ حیات

به خطوطِ لبهایم که انگار مسیر را اشتباه رفته اند

به خودم

به هیچ

به این بی تفاوتیِ ریشه داری که در نگاهم نفَس می کشد

 

به آینه نگاه می کنم

و به این می رسم که انگار دیگر، خودم نیستم

انگار من ازدحامِ ناگفته هایی هستم که از لبها به چشمها رسیده اند، بی مجالِ تعبیر شدن

انگار تجمّعی هستم از بُهت و ویرانی

انگار اُبُهّتی هستم از هیچی و پوچی

انگار روزنگاری هستم به قدمتِ تاریخی که تنهایی، ورق خورده است

 

به آینه نگاه می کنم

و زنگار می گیرم

از اینکه در من، سکوت چه ضخامتی دارد

و حیات، چه رنگی باخته است از تکثیرِ این همه درود و بدرود

 

 چه جلایی دارد آینه

وقتی نجوا می کند

من چیزی نیستم جز جزیره ای دورافتاده

که می آیند

کشفم می کنند

به هَمَم می ریزند

و می روند بی آنکه گاهی دستی تکان دهند

دستِ کم از دور

 

97/3/21

 

 

خدای متفاوتم!

تو بگو...

بگو کجا بروم...

وقتی به اختلاف سه حرف درها را به رویم می بندند

منی که با هزاران تَن در حوالی ام

این همه تن هایی را تنهایی را به دوش می کشم

 

97/3/9

 

 

افسوس!

نخواستند زندگی ات را متفاوت کنم

نخواستند تلفن را بردارم

و به یمن زادروزت

تمام گل فروشی های شهر را زابِراه کنم

نخواستند ما برای آیندگان عاشقانه شویم

عاشقانه ای که بی شک به چاپ هزارم می رسید

افسوس!

 

97/3/8

 

 

 

آرزوهایمان زمانی بر باد رفتند، که آنها را به قاصدک ها سپردیم

و رویاهایمان هنگامی نقش بر آب شدند، که وقت بافتنشان در ابرها سیر کردیم

ما چه مردمی بودیم

به باد تکیه کردیم

و به سراب دل سپردیم!

 

97/3/5

مرا از تو خلاصی نیست

در من رسوب کرده ای

ته نشین شده ای...

 

97/3/5

یادت باشد

به دَرَک هم که بروم

تنها یک اَبَد، طول خواهد کشید

بعد از آن برمی گردم

و  دوستْ داشتنت را از نو، تکرار می کنم

 

97/3/6

از من بلندتر بود

خیلی بلندتر...

آنقدر که در هر وداع

سرم را به سینه اش می فشرد

و زمزمه می کرد:

"خوب گوش کن... خوبتر... ببین چقدر می خواهمت!"

و امروز که "تنهایی"!

این هیولای خوش قد و قامت

مرا در آغوش می کشد

تازه می فهمم، آن "چقدر"...

یعنی چقدر!...

 

97/2/27

نفس های آخرِ اردیبهشت است

و من با حال و هوایی که از عکس ها عاریه می گیرم

از بیرون ستاره ام

و از درون سیاهچاله ای که زندگی را

در مَکِشِ گردابش هضم می کند

 

97/2/24