باز هم در بغل گرفته مرا
بازوانِ نحیفِ تنهایی
قانعم کرده اند زن یعنی
غزلی با ردیفِ تنهایی
کسی آمد کمی مرا فهمید
کسی از نهرِ شوق آبم داد
هرکسی بخشی از مرا پُر کرد
نشد اما حریفِ تنهایی
بین این ذوق های رفته به باد
زن و یک دودمانِ بی فرهاد
با چه شیرین شود مذاقم پس
غیر طبعِ لطیفِ تنهایی؟!
عشق از گوشه ی بُرنده ی خود
بغلم کرد مطمئن بشوم
که برایم بس است تا به ابد
درد و رنجِ خفیفِ تنهایی
من زنی از تبارِ توقیفم
سقفِ پروازم آشپزخانه ست
راضی ام می کند پریدن با
پر و بالِ ضعیفِ تنهایی
دعوتم کن به گوشه ی دنجت
دلخوشم کن به عطرِ نارنجت
بغلم کن مگر رها شوم از
این جهانِ کثیف؛.. تنهایی!
خیلی عالی بود :)
از خوندنش لذت بردم. ممنونم