بیزارم از هر روز و هر شب، دردْ باریدن
تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن
با چشمهای خیس، هر شب را سحَر کردن
محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن
بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان
اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان
از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم
از دردهای مانده در این سینه بی درمان
از چشم ها، از قلب ها، از هرچه طاق و جفت
از آنکه زیرِ گوشِ من از خواستن ها گفت
از بازیِ نقشِ زنی خوشبخت، امروزی
از این موافق بودنم با حرف های مُفت
از اتفاقی دیدنت در کوچه مان گهگاه
از رونقِ احساس های سطحی و کوتاه
از دست و پا گم کردنم وقتِ تو را دیدن
افتادنم از چاله ی دلبستگی در چاه
...
از گشتنِ تقویمهای بی بهارِ سرد
از بوسه هایی که برایم باد می آورد!
از من کنارِ تو ولی در عالَمِ رویا
از آنچه در ما احتمالِ عشق را کم کرد
بیزارم از تو، از خودم، از این جهانِ پست
از امتدادِ تلخکامی های بی بُن بست
از نیشِ حرفِ مَردُمانِ عامی و بی درد
از این منِ گستاخِ با هر ناخدا همدست
...
بیزارم از بیزار بودن های پی در پی
کِی می شود این سنگلاخِ رنج و زحمت، طِی
کِی می شود دست از سرِ دنیام برداری؟
از هم فروپاشد هر آن چیزی که هستی، کِی؟
کِی می شود من باشم و آرامشی مطلوب؟
کِی می شود حالِ دلم یکبارِ دیگر خوب؟
باید فراموشی بگیرم از تو،.. برگردم
باید کمی خالی شوم از عشق، از آشوب
...
در من هیولاییست از دنیایِ بیزاری
از دودمانِ ضربه های محکم و کاری
تا ریشه دارد در عروقم، ضربه خواهم خورد
از هر کجایِ این جهانِ غرقِ دشواری
یا می بَرَد این سیلِ بیزاری جهانم را
یا می خورَد کم کم جُذامِ عشق جانم را
این نفرتِ لبریز در جانم، همان عشق است
عشقی که در من کُشت، قلبِ ناتَوانم را