هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

 

غریبه بودم و بی مورد

و بی ستاره ترین ماهیِ سیاهِ آبهای فراموشی

که دوستی ام،.. با دو غوکِ نارس و نامربوط،

حوالیِ نبوغِ اُرگانیزمِ جمعیِ گُلسنگ

و..، عطوفتِ غریزیِ رویش،

تمامِ حشر و نشرِ اجتماعیِ من بود در نهایتِ تنهایی

 

من از معاشرتِ گاهگاه خود که روزنه ای می شد-

به دشت های درنگ

و درکِ گوارای غفلتی مطبوع

نصیب می بُردم

و اعتبارِ سبزِ این اِکوُسیستم

به فهمِ سرخ و سرکشِ من، اعتماد می افزود

 

خیال می کردم

که از تبارِ همیم

و هم-مسیر و موافق، به جستجوی جهان؛

و با تصورِ این نسبت

کنار آن دو روان می شدم به کشفِ کیفیتِ هستی

 

من از تباهیِ این پیوند

و ناگواریِ احتمالیِ پویش

خبر نداشتم

و  پا به پای آن دو غوک ِ گریزان، از-

پناهگاهِ امنِ غریزه،

در اوجِ بی خبری،

به سمتِ وحشتِ سنجاقک

و بیقراریِ پروانه پیش می رفتم

 

سرم همیشه در دَوَران بود از شگفتیِ پرسیدن

و این میان

رودخانه نیز شوقِ مرا گاه قِلقِلک می داد:

 

"ببین! چه دوردست و بلند است سقف آبیِ فهمیدن،

و دلپذیر،.. ابتکارِ  نقره ای کرانه، آنجا که

به طبعِ منعطف و نرمِ آب می آمیزد!"

 

و من که سقف کودکی ام آنچنان بلند نبود-

که بی گُدار، دل به بیکران بزنم،

به غرفه ی ابد از نردبامِ تخیّل

صعود می کردم

و از ورای آینه ی آبهای کف-آلود

به ابرهای نمین

و ردِّ بالِ هر پرنده ی رنگین

امید می بستم

 

چه ابرهای بلندی

که در مسیر حرکت خود

به لهجه ی عتیقه و مرغوبِ ارتباط های نخستین

برای چشمهای تشنه ی من،.. قصه های خوش گفتند

 

چه سارهای خوش آوازی

که طبعِ شیفته ام را

به جستجو خواندند!

 

قوی و روشن و گسترده بود بالهای تصور!

...

زمان گذشت

و رودخانه ی همراهیِ کم ارتفاعِ آن دو شفیره

به باتلاق رسید

و من که از توانِ دگردیسی

و امتیازِ تحوّل،.. نصیب نداشتم

در انزوای تفاوت، اسیر شدم

 

شتابِ موج های موافق،.. اما

نمی گذاشت رامِ آبگیر شوم

پس،...

به پافشاریِ بی اختیارِ خرمنِ امواج

به قصدِ زیستنِ پدیده ی اکنون،

اگرچه یکه و تنها،

به راه افتادم

و باز از مکاشفه ی لحظه سر درآوردم

 

در آن زمان گویی

میان یافتن و گم شدن، شکاف نبود!

من از شروعِ خود به عارضه ی کندوکاو مبتلا شده بودم

و در خلالِ این جریان،.. درکِ چیستی ها

مرا به تجربه ی هر چگونگی می بُرد

 

کسی نگفته بود خوشه های جراحت نیز،.. از فلاتِ تجربه می رویند،

کسی نگفته بود از سرابِ قریه ی اطمینان؛

 

و این چنین

میان بسترِ چرکینِ اتفاق، یک غروب، به ناگاه

حباب های درشتِ خیالِ من ترکیدند

و من، ندانسته،.. باله های شوق و تکاپو را

به قلبِ سنگیِ قلّابِ پیر سپردم

و لقمه های تلخِ حقیقت را

در ابتدای نوبتِ ناپختگی فرو بُردم

 

کسی در انتهای کوچه ی نه سالگی، ستارگی ام را

به روی خاک انداخت

و من ادامه ی منظومه ی کبود زیستنم  را،.. بی چراغ طی کردم

 

و من بزرگ شدم مثل یک گناه کبیره

و مثل شایعه ای بر زبان کوچه و بازار،

و ترس هایم نیز...

سایه های بالغ پاییز

...

چه سال ها سپری شد

و از کلافِ دَرهمِ بدبینی

زمان، گره نگشود

 

مسیرِ مبهم من هرچه پیش تر می رفت

به یادِ زخم تا همیشه تازه،..کمتر از گذشته دلم می خواست-

با دو پای دوان،.. مرتکب راه های تازه شوم

 

رفیقِ قلوه سنگ ها شده بودم

و مثل صخره، راکد و سرد

 

سکوت و خلوت و عزلت، پناهگاهم بود

و در دوبارگیِ کسل کننده ی اشیاء

و بازگوییِ مُدامِ مناظر،

همان تخیّلِ همواره-در-سرم-جوشان،

به درکِ انفرادی من،..  ایده های نو می داد

و پادزهرِ تجسُّم

خراشِ یکنواختیِ هر حضورِ مشابه را

التیام می بخشید

 

کسی نمی دانست

که فصلِ فهمِ دگرگونی

به من چه نزدیک است

 

کسی نمی دانست

که طاقِ کهنه ی اعتقاد قرار است،.. روی شایعاتِ خدایان فرود بیاید

و حدس های جدید

به حجم مُرده ی افکارِ پوچِ گذشته

دوباره چیره شود

 

جهان چه می فهمید

که با خیالِ هراسان در این فصولِ غم-آلود

چه راه ها که نپیمودم

برای یافتنِ انعکاسِ هر پرسش

و جُستنِ دوباره ی باور

 

نه هیچ چیز

نه هیچ کس

به بازتابِ روشنِ آسودگی نخواند مرا

 

در این میان فقط هوارِ تلاطم بود

که بیشمار در سرِ من می خواند:

"چگونه تاب می آورند ماهیانِ وقفِ تماشا

که ژرفِ حافظه ی سُرخشان معطر از قصیده ی دریاست؟

مجالِ کوتاه است!

بجُنب! راه بیفت!

که "ایستاده" نمی داند

"به راه افتادن"

همیشه سخت ترین فصلِ رهسپاری هاست! "

 

و این صدای تَمَوُّج

تلنگری از اشتیاقِ نهانم-

به راه و رسمِ ابرهای زودگذر بود

که بی محاسبه ی احتمالِ زوال

به پیشوازِ وزش های تند می رفتند

و شرحِ داستانِ شکفتن را

به لهجه ی لطیفِ تَراوُش

به گوشِ دشت های تب زده می خواندند

 

ضمیرِ دلزده ام انگار

نیازمندِ این صدای مراقب بود

که باز به خویش بیاید

و در ستایشِ هر ناشناخته، از نو به راه بیفتد

.....

چه خوب می شود که گاهگاه،.. یک صدای گرم و مراقب

به گوشِ ماهیانِ زخم-خورده بخواند:

" اگرچه عرصه ی جولانِ هر طبیعتِ پُرسنده، زادگاهِ دشواریست

و باید احتیاط را

شبیه گونه ی کمیابِ یک گیاهِ موثر

همیشه زنده نگاه داشت،

به قدردانیِ اعجازِ زندگی اما،

مجال مختصرِ حضور را باید

به جشنواره ی پدیده های ناب بدل کرد

و از شکافِ زخم های کهنه،.. بال های تازه درآورد؛

چرا که در نهایتِ این راهِ ناشناخته، تنها-

شکارچیانِ فرصتِ نفیسِ شور و شگفتی

شُکوهِ وسعتِ هستی را

میانِ ذره ی نامرئیِ غبار می یابند

و گونه گونیِ گلهای دامنِ بهشت را-

در ظرافتِ بدیعِ یک گل وحشی"

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">