غریبه بودم و بی مورد
و بی ستاره ترین ماهیِ سیاهِ آبهای فراموشی
که دوستی ام،.. با دو غوکِ نارس و نامربوط،
حوالیِ نبوغِ اُرگانیزمِ جمعیِ گُلسنگ
و..، عطوفتِ غریزیِ رویش،
تمامِ حشر و نشرِ اجتماعیِ من بود در نهایتِ تنهایی
من از معاشرتِ گاهگاه خود که روزنه ای می شد-
به دشت های درنگ
و درکِ گوارای غفلتی مطبوع
نصیب می بُردم
و اعتبارِ سبزِ این اِکوُسیستم
به فهمِ سرخ و سرکشِ من، اعتماد می افزود
خیال می کردم
که از تبارِ همیم
و هم-مسیر و موافق، به جستجوی جهان؛
و با تصورِ این نسبت
کنار آن دو روان می شدم به کشفِ کیفیتِ هستی
من از تباهیِ این پیوند
و ناگواریِ احتمالیِ پویش
خبر نداشتم
و پا به پای آن دو غوک ِ گریزان، از-
پناهگاهِ امنِ غریزه،
در اوجِ بی خبری،
به سمتِ وحشتِ سنجاقک
و بیقراریِ پروانه پیش می رفتم
سرم همیشه در دَوَران بود از شگفتیِ پرسیدن
و این میان
رودخانه نیز شوقِ مرا گاه قِلقِلک می داد:
"ببین! چه دوردست و بلند است سقف آبیِ فهمیدن،
و دلپذیر،.. ابتکارِ نقره ای کرانه، آنجا که
به طبعِ منعطف و نرمِ آب می آمیزد!"
و من که سقف کودکی ام آنچنان بلند نبود-
که بی گُدار، دل به بیکران بزنم،
به غرفه ی ابد از نردبامِ تخیّل
صعود می کردم
و از ورای آینه ی آبهای کف-آلود
به ابرهای نمین
و ردِّ بالِ هر پرنده ی رنگین
امید می بستم
چه ابرهای بلندی
که در مسیر حرکت خود
به لهجه ی عتیقه و مرغوبِ ارتباط های نخستین
برای چشمهای تشنه ی من،.. قصه های خوش گفتند
چه سارهای خوش آوازی
که طبعِ شیفته ام را
به جستجو خواندند!
قوی و روشن و گسترده بود بالهای تصور!
...
زمان گذشت
و رودخانه ی همراهیِ کم ارتفاعِ آن دو شفیره
به باتلاق رسید
و من که از توانِ دگردیسی
و امتیازِ تحوّل،.. نصیب نداشتم
در انزوای تفاوت، اسیر شدم
شتابِ موج های موافق،.. اما
نمی گذاشت رامِ آبگیر شوم
پس،...
به پافشاریِ بی اختیارِ خرمنِ امواج
به قصدِ زیستنِ پدیده ی اکنون،
اگرچه یکه و تنها،
به راه افتادم
و باز از مکاشفه ی لحظه سر درآوردم
در آن زمان گویی
میان یافتن و گم شدن، شکاف نبود!
من از شروعِ خود به عارضه ی کندوکاو مبتلا شده بودم
و در خلالِ این جریان،.. درکِ چیستی ها
مرا به تجربه ی هر چگونگی می بُرد
کسی نگفته بود خوشه های جراحت نیز،.. از فلاتِ تجربه می رویند،
کسی نگفته بود از سرابِ قریه ی اطمینان؛
و این چنین
میان بسترِ چرکینِ اتفاق، یک غروب، به ناگاه
حباب های درشتِ خیالِ من ترکیدند
و من، ندانسته،.. باله های شوق و تکاپو را
به قلبِ سنگیِ قلّابِ پیر سپردم
و لقمه های تلخِ حقیقت را
در ابتدای نوبتِ ناپختگی فرو بُردم
کسی در انتهای کوچه ی نه سالگی، ستارگی ام را
به روی خاک انداخت
و من ادامه ی منظومه ی کبود زیستنم را،.. بی چراغ طی کردم
و من بزرگ شدم مثل یک گناه کبیره
و مثل شایعه ای بر زبان کوچه و بازار،
و ترس هایم نیز...
سایه های بالغ پاییز
...
چه سال ها سپری شد
و از کلافِ دَرهمِ بدبینی
زمان، گره نگشود
مسیرِ مبهم من هرچه پیش تر می رفت
به یادِ زخم تا همیشه تازه،..کمتر از گذشته دلم می خواست-
با دو پای دوان،.. مرتکب راه های تازه شوم
رفیقِ قلوه سنگ ها شده بودم
و مثل صخره، راکد و سرد
سکوت و خلوت و عزلت، پناهگاهم بود
و در دوبارگیِ کسل کننده ی اشیاء
و بازگوییِ مُدامِ مناظر،
همان تخیّلِ همواره-در-سرم-جوشان،
به درکِ انفرادی من،.. ایده های نو می داد
و پادزهرِ تجسُّم
خراشِ یکنواختیِ هر حضورِ مشابه را
التیام می بخشید
کسی نمی دانست
که فصلِ فهمِ دگرگونی
به من چه نزدیک است
کسی نمی دانست
که طاقِ کهنه ی اعتقاد قرار است،.. روی شایعاتِ خدایان فرود بیاید
و حدس های جدید
به حجم مُرده ی افکارِ پوچِ گذشته
دوباره چیره شود
جهان چه می فهمید
که با خیالِ هراسان در این فصولِ غم-آلود
چه راه ها که نپیمودم
برای یافتنِ انعکاسِ هر پرسش
و جُستنِ دوباره ی باور
نه هیچ چیز
نه هیچ کس
به بازتابِ روشنِ آسودگی نخواند مرا
در این میان فقط هوارِ تلاطم بود
که بیشمار در سرِ من می خواند:
"چگونه تاب می آورند ماهیانِ وقفِ تماشا
که ژرفِ حافظه ی سُرخشان معطر از قصیده ی دریاست؟
مجالِ کوتاه است!
بجُنب! راه بیفت!
که "ایستاده" نمی داند
"به راه افتادن"
همیشه سخت ترین فصلِ رهسپاری هاست! "
و این صدای تَمَوُّج
تلنگری از اشتیاقِ نهانم-
به راه و رسمِ ابرهای زودگذر بود
که بی محاسبه ی احتمالِ زوال
به پیشوازِ وزش های تند می رفتند
و شرحِ داستانِ شکفتن را
به لهجه ی لطیفِ تَراوُش
به گوشِ دشت های تب زده می خواندند
ضمیرِ دلزده ام انگار
نیازمندِ این صدای مراقب بود
که باز به خویش بیاید
و در ستایشِ هر ناشناخته، از نو به راه بیفتد
.....
چه خوب می شود که گاهگاه،.. یک صدای گرم و مراقب
به گوشِ ماهیانِ زخم-خورده بخواند:
" اگرچه عرصه ی جولانِ هر طبیعتِ پُرسنده، زادگاهِ دشواریست
و باید احتیاط را
شبیه گونه ی کمیابِ یک گیاهِ موثر
همیشه زنده نگاه داشت،
به قدردانیِ اعجازِ زندگی اما،
مجال مختصرِ حضور را باید
به جشنواره ی پدیده های ناب بدل کرد
و از شکافِ زخم های کهنه،.. بال های تازه درآورد؛
چرا که در نهایتِ این راهِ ناشناخته، تنها-
شکارچیانِ فرصتِ نفیسِ شور و شگفتی
شُکوهِ وسعتِ هستی را
میانِ ذره ی نامرئیِ غبار می یابند
و گونه گونیِ گلهای دامنِ بهشت را-
در ظرافتِ بدیعِ یک گل وحشی"