به من می گفت: "مریض"!
و من افسوس می خوردم که چرا هیچ وقت
دست کم در جمع همکارانش
او را "دکتر" صدا نزدم!
به من می گفت: "مریض"!
و من افسوس می خوردم که چرا هیچ وقت
دست کم در جمع همکارانش
او را "دکتر" صدا نزدم!
وقتی نمی توانم خودم را با طناب تو در چاه آرزو بیندازم...
وقتی جرآت ندارم از سقف رویاهایت حلق آویز شوم...
وقتی فرصت ندارم "دوستت دارم" را آنطور که می شناسی معنا کنم...
بگذار با اندیشه های مارسل پروست خودم را تسکین یا اصلا "تو بگو" فریب دهم؛...
که شادی برای بدن مفید است و رنج باعث گسترش اندیشه است...
که زندگی با خاطرات یک نفر، بیش از زیستن با خودش لذت دارد...
که یک فنجان تنهایی، پشت پنجره ی کافه ای که بی تفاوتیِ خیابان را قاب می گیرد، دلپسندتر از نشستن با تو دورِ میزهای موقتی ست.
آری!... بگذار بی سلیقه باشم. بگذار نفهم بمانم. بگذار در خواب ببینمت.
بگذار به بهانه های ناچیزِ زندگی بیاویزم...
به همین هیاهوی کودکانه ی ماندگار، به همین آسودگی، همین تظاهر، همین فقرِ حضورت!
شاید دروغ باشد اما،...
تنهایی ام آنقدر وسیع است...
که آنرا به ثروتِ آغوشت ترجیح می دهم.
97/2/31
به من خرده نگیر اگر این همه خودم نیستم. اگر این همه مصنوعی هستم. این همه دور...این همه بی تفاوت...
آخر تو نمی دانی!
ما با هم فرق داریم. تو سفیدی من سیاه. تو آتشی من آب. تو دری من دیوار. ما با هم اندازه ی قدمهایی که نزدیم، خیال هایی که نبافتیم، خواب هایی که ندیدیم، فرق داریم.
ما اندازه ی هم نیستیم! آنقدر که شاعر هم تأیید می کند: دستم نمی رسد به بلندای چیدنت...
این است که وقتی نامم عطر نفس های تو را می گیرد، دعا می کنم کر باشم، و وقتی پلک می زنی، کور! این است که همه چیز را لگدمال می کنم، و همه پُل ها را خراب، بی آنکه پشت سرم را نیم نگاهی بیندازم. این است که تبر می شود قاتل دسته اش!
آخر تو نمی دانی!
من طوری در هزارتوی روزمرگی غرقم که هیچ غواصی نمی تواند مرا از ژرفای آن بیرون بکشد.
من طوری به دست و پای زندگی پیچیده ام که مرگ هم از من فاصله می گیرد.
می دانی؟... تو باید می رفتی. باید پر می کشیدی. باید دل به دریا می زدی تا بزرگ شوی. تا مثل من اسیر سلول های بی دیوار، مثل من یاخته نباشی. تو باید خودت می ماندی. باید می رفتی که برایم زنده بمانی!
تو مال هیچ کجا نیستی. نه عطرت، نه نگاهت، نه صدایت، نه هیچ کدام از اجزاء وجودت به این جا نمی ماند. تو اهل ناکجاآبادی. به طبیعتی می مانی که پای هیچ بشری به آن نرسیده است.
نه فکر نکن که من تصور می کنم تو از تبار مریم عذرا هستی. اتفاقا خبر دارم چقدر کنار حوض های نقاشی، با نسیم معاشقه می کنی و چگونه دل شقایق را با خنده هایت آتش می زنی.
اما موضوع این است که تو کسِ دیگری هستی. کسی که مثل هیچ کس نیست! و من نمی خواهم در کسی که مثل هیچ کس نیست، حل بشوم.
پس مرا با دلتنگی ام رها کن. و با اشک هایی که هیچگاه سرانگشت تو را لمس نخواهند کرد.
خرده نگیر اگر "دوستت دارم" ها را بی جواب می گذارم.
کنار بیا و بپذیر؛ ما هرچه از هم دورتر، به هم نزدیکتر!
1397/2/30
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا
مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!
که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً
جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن
در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن
به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن
چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟
نه ذوقِ پیشِ تو ماندن، نه راهِ پس دارم
نه بالِ پرزدن از کنجِ این قفس دارم
نه صبرِ معجزه دیگر، نه حالِ ذکر و دعا
نه اشتیاق بر این بودنِ عبث دارم
من، تو، بهااار، نم نمِ باران،.. پیاده رو
شب، عطرِ قهوه، چشمکِ یک تابلوی نئون
نجوای رود، باله ی گل، پرسه ی نسیم
رقصیدن خیااال، به ریتمِ آکاردئون
من! عاشقِ تمامِ جهان را قدم زدن
همپای قصه های تو، در کفش های جیر
تو! با تمامِ حوصله، بی چتر، پا به پام..
در سایه سارِ اَمنِ تو طِی می شود مسیر
رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
بیزارم از هر روز و شب، یکریز باریدن
تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن
با چشمهای خیس، شب را تا سحَر کردن
محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن
بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان
اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان
از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم
از دردهای مانده تا امروز، بی درمان
نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!
که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین
که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-
زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!
تنیده ایم به هم، بیش و کم، چنان پیچک
که مُردن است سرانجامِ دل-بُریدنِ مان
بیا به هم برسیم، از هر آنچه آشفتیم-
دری بیاب به آغوشِ آرمیدنِ مان
بی تو ورق می خورد این هفته هم .......... می گذرد زندگی ام بیش و کم
می گذرد هرچه مرا پیر کرد .......... هرچه مرا از هَوَست سیر کرد
می رود این حالِ به هم ریخته ......... حالِ به سرمایِ تو آمیخته
می گذرد دوره ی خاموشی ات .......... ترسِ غم انگیزِ فراموشی ات
می رود از خاطرم این روزها .......... هر چه که ماندَه ست از این غم به جا
عبور می کنم از تو
به مقصدی که نشاید...
به جُرمِ بستنِ این دل
به آنچه "منع و نباید"
عبور می کنم از تو
به احترامِ خُدامان
که بی خیال گذشت از
کنارِ دغدغه هامان
اگر به روی نگاهم دری ببندی، باز
تو از دریچه ی قلبم هنوز پیدایی
که با تو عطرم و از قید و بند آزادم؛
اگر بهانه تو باشی خوش است رسوایی