تو رفته ای
و بعدِ رفتنت چنان
پریده رنگِ واژه ها
که ترس چون غریبه ای
نشسته در صفوف سردِ شعرِ من
و می بَرَد سطورِ بغض واره را
به سمتِ خلوتی پُر از
هبوط و درد و انتها
در این سطورِ بی رمق
در این تَغَزُّلِ تکیده ی دَمَق
شکسته واژه ی حیات
ببین که رو به انتهاست
به لطفِ کوچِ آخَرت
دوباره شعله ی نجات
تو ای تمامِ فکر و ذکرِ من! بیا
به خاطرم خطور کن
بگو چرا گذشته ای
از این چکامه بی خبر؟
که من گُمَم میان شب
در انتظارِ لحظه ی خوشِ سحر
از این گله چه فایده که رفته ای!
و بعدِ تو در این سقوطِ بی امانِ عاطفه
برای درکِ زندگی
بهانه ای نمانده است
بیا ببین بهانه ی نبودنت
مرا چگونه تا دیارِ نیستی
به مرزِ مرگ و انتها کشانده است