بیا دلبستگی را سخت حاشا کن
بیا فکری به حالِ قلبِ حسرت بار و رسوا کن
بگو احساسِ خون رنگت
شبیهِ صفر مطلق، بی رَگ و خنثی ست
بگو بیروح و دلسردی
بگو مردادِ آغوشت، پر از سرماست
به رویم باز کن چشمِ زمستان را
به سمتِ کوره ی جانم رها کن، برف و بوران را
مرا با این زمستان کور کن اما
بدان تکرارِ حاشایت
مرا از مژده ی گرمایِ پنهان،.. در دلِ پستویِ آغوشت نمی گیرد
وجودم مملو از شوق است
بدان این شوق از سرما نمی میرَد
بدان این شوق از سرما نمی میرَد،.. که من آنجا
همان جا، پشتِ آن احساسِ ابرآلود
طلوعی روشن از دلتنگی و باور
نویدِ بودنی دیگر
و سوسویِ امیدی تازه می بینم
تو سرشار از تمنّایی
نگاهت داده تضمینم!
من از امّید لبریزم و می دانم
که حسی خفته در قلبت
و صبحی خوش، به لطف بردباری ها
نمایان می شود این حسِّ شیرین،.. بی گمان بهتر
شبیهِ آتشی در زیر خاکستر
بیا انکار کن این عشقِ پنهان را
بیا هر جا بپوشان بر نگاهت رختِ کتمان را
برای من همین کافیست
که در تاریکیِ چشمِ تو می بینم
نشان از بازگشتی نو
به رنگِ سرخِ بی تابی
و اقراری که می گوید
به دور از عشقِ من تاب و توانت نیست
بیا انکار را بس کن
بیا اقرار کن اینجا
دلی غیر از دلِ من همزبانت نیست