وقتی نمی توانم خودم را با طناب تو در چاه آرزو بیندازم...
وقتی جرآت ندارم از سقف رویاهایت حلق آویز شوم...
وقتی فرصت ندارم "دوستت دارم" را آنطور که می شناسی معنا کنم...
بگذار با اندیشه های مارسل پروست خودم را تسکین یا اصلا "تو بگو" فریب دهم؛...
که شادی برای بدن مفید است و رنج باعث گسترش اندیشه است...
که زندگی با خاطرات یک نفر، بیش از زیستن با خودش لذت دارد...
که یک فنجان تنهایی، پشت پنجره ی کافه ای که بی تفاوتیِ خیابان را قاب می گیرد، دلپسندتر از نشستن با تو دورِ میزهای موقتی ست.
آری!... بگذار بی سلیقه باشم. بگذار نفهم بمانم. بگذار در خواب ببینمت.
بگذار به بهانه های ناچیزِ زندگی بیاویزم...
به همین هیاهوی کودکانه ی ماندگار، به همین آسودگی، همین تظاهر، همین فقرِ حضورت!
شاید دروغ باشد اما،...
تنهایی ام آنقدر وسیع است...
که آنرا به ثروتِ آغوشت ترجیح می دهم.
97/2/31