شکوفه داده ام اما،.. تگرگ می آید
سپاهِ حادثه با ساز و برگ می آید
عجیب، از همه جا بوی مرگ می آید
و من هنوز دچارم به عشق-ورزیدن
هنوز، چشمِ من از انتظار، خالی نیست
تمامِ باغچه ام، سهمِ خشکسالی نیست
نگیر، نبضِ زمان را، نگو مجالی نیست
ببین چگونه پر از عاشقانه است این زن!
ببین چه بی تو نگاهم دچارِ باران است
بیا که چشمِ من از دیدنت چراغان است
و بازوانِ تو باغی در این بیابان است
بگیر در بغلم تنگ، مثلِ پیراهن
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا
مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!
که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً
جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن
در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن
به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن
چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟
مرا کمی خودمانی تر از بقیه بخواه
شبم، وَ شرم ندارم من از گداییِ ماه
کم است میلِ تو شاید به من، ولی گهگاه-
به « دوست داری ام آیا؟ » سکوت را بشکن
کَمَم ولی به کَمَت مایلم؛ تویی مَرهم!
نَبَست راهِ مرا اِزدیادِ این همه "کم"-
که اعتراف کنم این علاقه را؛ چه کنم-
نکوبم آب اگر در میانِ این هاوَن؟
که دلخوشم به تو از هرچه بود، هر چه نبود
به این سکوت که بر دلبریت می افزود
کمی به وجد بیاور مرا به گفت و شنود
اگرچه خوانده ام از این سکوت، عمقِ سخن
خیالبافم و فکرت هواست محضِ نفَس
و بال های مَنَند این خیال و خاطره، پس-
دقیقه ای که به شادی گذشت، من را بس-
از عاشقانه ی شب های رفته ی روشن
چه فصلِ دل-سپُردنِ مان زود آمد و رفت
که عشق یک شبه از این حدود، آمد و رفت
و عمرِ زودگذر، ابر بود، آمد و رفت
چه خوب می شود از-فرطِ-عشق، مُردنِ من