شکوفه داده ام اما،.. تگرگ می آید
سپاهِ حادثه با ساز و برگ می آید
عجیب، از همه جا بوی مرگ می آید
خلافِ باورت اما به عشق، معتقدم
هنوز، چشمِ من از انتظار، خالی نیست
تمامِ باغچه ام، سهمِ خشکسالی نیست
نگیر، نبضِ زمان را، نگو مجالی نیست
ببین چگونه پر از اشتیاق و تاب و تبم
ببین چگونه شدم ساده مبتلای خودت
بگو برای من از روزمرّه های خودت
نخوانْد حرفِ دلم را کسی سَوایِ خودت
فدای جذْبه ی آن لحنِ خشک و لفظِ قلم
ببین کنارِ تو پروانگی چه آسان است
که چشم های من از بودنت چراغان است
وَ دست هات، که باغی در این بیابان است
نگو که غرقِ خیالم، مَحالْ اندیشم
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
بیا و محضِ غنیمت، نگو " اگر،.. اما،.. "
که مانْد، حسرتِ یک بوسه بر دلم حتّی
بیا که کشف کنم اصلِ عشق را، نَم نَم
کم است مُهلتِ "با هم، به جبر، خندیدن"
کم است فرصتِ طیِّ مسیرها با من
کم است بودنت اما به مقصدی روشن
نَبَست راهِ مرا ازدیادِ این همه "کم"
و حیف! این همه وقتِ حسود، آمد و رفت
که عشق یک شبه از این حدود، آمد و رفت
و عمر، مثل همین ابر، زود، آمد و رفت
چه خوب می شود اینجا به پات، جان بدهم