ای تو شفاف تر از آینه و آب!.. اگر
آسمان هم باشی
رویِ آرامشِ بی تکرارت
پرِ پروازِ من اندازه ی لک لک ها نیست
تو اگر وسعتِ یک خانه شوی، غرقِ امید
رقصِ من بر تنِ سوزانِ تو باز
قدرِ طنازیِ پیچک ها نیست
ای خودِ ریشه ی من!
ای تو تابیده به هر رشته ی اندیشه ی من!
من همان فاجعه ی دیروزم
ناخوشایندترین دغدغه در ذهنِ جهان
بویِ نا می دهد این مرده دلِ بی رمق، این
....................................................................لاشه ی بی نام و نشان
بِگُذر از این منِ وامانده به راه
منِ آزرده از این گردنه،.. افتاده به گسترده ی آه!
که تو در عینِ لطافت در عشق
بوسه ی آن تبری
که مرا می بَرَد آهسته به گور
که مرا می کِشد آسان در چاه!
پس بیا ای روشن!
بُگذر از این رؤیا
و منِ شب زده را تا دلِ تنهایی ها
تا دلِ خلوتِ افسون شده ام بدرقه کن
که اگر معجزه ی گرمِ نفسهایت باز
سردیِ ریشه ی رنجورِ مرا دریابد
و از آن روزنه ی چشمِ تو،.. بر دنیایم
روشنایی ریزَد
آنچنان خسته و پابسته ی این تقدیرم
که جز این دِنجِ نمور
نشود هیچ دلی با من اُخت
نکند کنجِ دلی زنجیرم