صدایم کن
صدایم کن که از ایوانِ تنهایی
به نامِ تو به آغوشم فراخوانم
شکوهِ آسمانِ عشق و زیبایی
صدایم کن که از بیراهه ی تردید
شتابانم
به سمتِ پاکیِ ایمان
به سویِ مقصدِ بی لغزشِ توحید
صدایم کن تو اِی باور!
مرا از خود رهایم کن
تو اِی اندیشه ی وارسته ی ساغر!
مرا با خود ببر تا سرزمینِ پاکِ مریم ها
تمامَم را بگیر از من
مرا با خود ببر تا (ما)
مرا از خواب، خالی کن
به چشمم نقشِ بیداری
به جانم زخم، همچون عشق خود، کاری
به روحم داغها بگذار
مرا با خود ببر تا رقصِ گندم در حریرِ باد
نکن از (ما) شدن فریاد
مرا از جاریِ احساس عطرآگینِ یک سوسن
و گاهی از نگاهِ نافذِ نرگس،.. تماشا کن
بیا یک لحظه با بودن، کنارِ من
هجومِ سرکشِ تنهایی ام را سخت، حاشا کن
مرا چون قصه، چون،.. افسونِ یک افسانه باور کن
به رنگِ برگهایِ زرد پاییزی
به رقصِ بادهایِ مستِ نوروزی
میانِ بوسه ی شبنم،.. به رویِ گونه ی گلبرگ
مرا چون ریشه ها در خاک
مرا در خویش، پیدا کن
صدایم کن تو اِی مهتاب!
تو اِی آیینه ی آواره ی بی تاب!
صدایم کن که از وحشت
پناهم خانه ای سرد است
جهانم طرحِ یک زندانِ بی دیوار
حریمم انزوایی تلخ و پُر درد است
صدایم کن
طلسمِ قلبِ یخ را در تنم بشکن
مرا , از غم رهایم کن
صدایم کن