از تاریخ، سهمی نمی خواهم؛
برای من
همین بس است
که نامم مدتی
بر جغرافیای لبانت
زندگی کند
از تاریخ، سهمی نمی خواهم؛
برای من
همین بس است
که نامم مدتی
بر جغرافیای لبانت
زندگی کند
به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد
جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد
درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم
اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد
فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر
و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها
کلمه ای نیافته ام
که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد
و به اندازه ی "دلتنگی"
بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید
بریده ای از فیلم "یک فیلم کوتاه درباره ی عشق"
a short film about love 1988
عشق از مزاج ما به هوس گشت متهم
در شک گرفت، نقطه ی وهم، انتخاب را
بیدل دهلوی
.
.
.
یک فیلم کوتاه درباره ی عشق
کریشتوف کیشلوفسکی
زبیگنیف پرایزنر
لهستان
شکستن امواج
breaking the waves
لارس فون تریه
Lars Von Trier
+ زیرا تنها یک چیز برای به دست آوردنِ ما گنهکاران وجود دارد؛
آن هم رسیدن به کمال است، کمال مطلوب خداوند
از طریق عشق خالص به کلمه ای که نوشته شده، کلمه ی خدا
از طریق عشق خالص به قانون خدا..
بِث: من متوجه نمیشم شما چی دارین میگین؟
چطور میشه عاشق یک کلمه شد؟
نمیشه عاشق کلمات بشی!
نمیشه کلمات رو دوست داشت!
اما میشه عاشق یک انسان دیگه شد
این یعنی کمال...
+ هیچ زنی اینجا حق صحبت نداره
بث مک نیل!
کلیسا تصمیم گرفته از این پس تو حق اومدن به اینجا رو نداری
اونهایی که میشناسنت دیگه نباید ببیننت
بث: لطفا بذارید بمونم
+ از خانه ی خدا برو بیرون، بث مک نیل
..........
شکستن امواج
لارس فون تریه
امیلی واتسون
استلان اسکارشگورد
...
breaking the waves
Lars Von Trier
Emily Margaret Watson
Estellan John Eskarsgard
باز هم در بغل گرفته مرا
بازوانِ نحیفِ تنهایی
قانعم کرده اند زن یعنی
غزلی با ردیفِ تنهایی
کسی آمد کمی مرا فهمید
کسی از نهرِ شوق آبم داد
هرکسی بخشی از مرا پُر کرد
نشد اما حریفِ تنهایی
سال هاست
بر کرانه ی سکوت
پای دشتِ انتظار
نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام
سال هاست
محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت
کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام
پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟
چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها
با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره
جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم
پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟
همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم
متن کامل در ادامه ی مطلب
داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.
متن کامل در ادامه ی مطلب
گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.
هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم...
متن کامل در ادامه مطلب
در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.
پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.
یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم...
متن کامل در ادامه مطلب
به من خرده نگیر
اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم
قبل از تو
دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند
وگرنه این کدورت، این درد
سالها با من بود
و در من،...ته نشین
شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو
پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی
پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط
به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی
به محضِ آمدنت فصل های تقویمم
همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند
تمام آینه هایی که ماه را دیدند
برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند
بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!
نه با وعظ
نه با الکل
نه با دود و دم
و نه با هیچ چیز دیگر...
بخشی از ما همیشه بیدار است
بخشی که متعلق به کسی ست
که نه آمد
و نه خواهد آمد!