هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۸۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

بریده ای از فیلم "یک فیلم کوتاه درباره ی عشق"

a short film about love 1988

 

 

 

 

عشق از مزاج ما به هوس گشت متهم

در شک گرفت، نقطه ی وهم، انتخاب را

 

بیدل دهلوی

.

.

.

یک فیلم کوتاه درباره ی عشق

کریشتوف کیشلوفسکی

زبیگنیف پرایزنر

لهستان

 

شکستن امواج

breaking the waves

لارس فون تریه

Lars Von Trier

 

 

+ زیرا تنها یک چیز برای به دست آوردنِ ما گنهکاران وجود دارد؛

آن هم رسیدن به کمال است، کمال مطلوب خداوند

از طریق عشق خالص به کلمه ای که نوشته شده، کلمه ی خدا

از طریق عشق خالص به قانون خدا..

 

بِث: من متوجه نمیشم شما چی دارین میگین؟

چطور میشه عاشق یک کلمه شد؟

نمیشه عاشق کلمات بشی!

نمیشه کلمات رو دوست داشت!

اما میشه عاشق یک انسان دیگه شد

این یعنی کمال...

 

+ هیچ زنی اینجا حق صحبت نداره

بث مک نیل!

کلیسا تصمیم گرفته از این پس تو حق اومدن به اینجا رو نداری

اونهایی که میشناسنت دیگه نباید ببیننت

 

بث: لطفا بذارید بمونم

 

+ از خانه ی خدا برو بیرون، بث مک نیل

 

..........

 

شکستن امواج

لارس فون تریه

امیلی واتسون

استلان اسکارشگورد

...

breaking the waves

Lars Von Trier

Emily Margaret Watson

Estellan John Eskarsgard

 


 

سال هاست

بر کرانه ی سکوت

پای دشتِ انتظار

نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام

سال هاست

محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت

کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام

 

 

از جاده های بی نشان و دوردست و سرد

ای حک شده بر یادِ من،.. برگرد

 

پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟

چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها

با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره

جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم

پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟

همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

بیهوده تقلا نکن!

هر چقدر هم مرا "شیرین" صدا بزنی

نه طعمِ بوسه های من فرقی خواهد کرد

نه کامِ روزگارِ تو

 

پی نوشت: عکس و شیرینی ها (کوکی ها) یِ موجود در عکس کار بنده است :)

 

 

داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.

هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.

پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.

یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم...

متن کامل در ادامه مطلب

 

می روم و با خودم، نه فقط  چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد

به من خرده نگیر

اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم

قبل از تو

دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند

وگرنه این کدورت، این درد

سالها با من بود

و در من،...ته نشین

 

 

بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!

نه با وعظ

نه با الکل

نه با دود و دم

و نه با هیچ چیز دیگر...

بخشی از ما همیشه بیدار است

بخشی که متعلق به کسی ست

که نه آمد

و نه خواهد آمد!

نگاهت، نگاه نبود

مثنوی بود

هفتادْ من، حرف داشت!

به آینه نگاه می کنم

به خطوطِ کج و معوجِ قرینه ام، در گلاویزیِ بلور و جیوه

به چشمهایم که حفره های مردودند در آزمونِ حیات

به خطوطِ لبهایم که انگار مسیر را اشتباه رفته اند

به خودم

به هیچ

به این بی تفاوتیِ ریشه داری که در نگاهم نفَس می کشد

 

به آینه نگاه می کنم

و به این می رسم که انگار دیگر، خودم نیستم

انگار من ازدحامِ ناگفته هایی هستم که از لبها به چشمها رسیده اند، بی مجالِ تعبیر شدن

انگار تجمّعی هستم از بُهت و ویرانی

انگار اُبُهّتی هستم از هیچی و پوچی

انگار روزنگاری هستم به قدمتِ تاریخی که تنهایی، ورق خورده است

 

به آینه نگاه می کنم

و زنگار می گیرم

از اینکه در من، سکوت چه ضخامتی دارد

و حیات، چه رنگی باخته است از تکثیرِ این همه درود و بدرود

 

 چه جلایی دارد آینه

وقتی نجوا می کند

من چیزی نیستم جز جزیره ای دورافتاده

که می آیند

کشفم می کنند

به هَمَم می ریزند

و می روند بی آنکه گاهی دستی تکان دهند

دستِ کم از دور

 

97/3/21

 

 

خدای متفاوتم!

تو بگو...

بگو کجا بروم...

وقتی به اختلاف سه حرف درها را به رویم می بندند

منی که با هزاران تَن در حوالی ام

این همه تن هایی را تنهایی را به دوش می کشم

 

97/3/9

 

 

افسوس!

نخواستند زندگی ات را متفاوت کنم

نخواستند تلفن را بردارم

و به یمن زادروزت

تمام گل فروشی های شهر را زابِراه کنم

نخواستند ما برای آیندگان عاشقانه شویم

عاشقانه ای که بی شک به چاپ هزارم می رسید

افسوس!

 

97/3/8