راه را بسته کسی بر نفَسم انگاری
منم و فکرِ تو و بیداری
ساعتِ سوختنِ مهتاب است
دشتْ بر بالشِ بی عاریِ خود، در خواب است
خلوتم مدفنِ دلتنگی هاست
دلت از حالِ دلِ سوخته ام،.. سختْ جداست
گاه از زاغچه ای،.. قاصدکی،.. رهگذری..
خبر از حالِ دلت می گیرم
ماهِ من! مزرعه می داند من
در فراوانیِ این فاصله، بی تقصیرم
ماهِ من! مزرعه می داند من
در پیِ یافتنِ فرصتِ راهی شدنم
شاهدم ناله ی این باد،... بپرس!
آنکه افسوسِ تماشایِ تو را خورد، منم
شاهدم پهنه ی گندُمزاران
منم آن بی تو، به اندازه ی کوهی، نگران
منم آنکس، که کسی درک نکرد
مرگِ دشوارِ مرا، دور از تو
هیچ دستی به صداقت نگرفت
دستِ تبْ کرده و بیمارِ مرا، دور از تو
همه تسکین دادند
از سرِ مِهر نه، از رَحم،.. غمِ قلبِ گرفتارِ مرا، دور از تو
هیچ کس نیمه ی پنهانِ مرا خوب ندید
در نگاهِ به افقْ دوخته ام
هیچ چشمی، اثر از رنجِش و آشوب ندید
ای تو تصویرِ خوشِ پاییزان!
ای میانِ من و بی دردیِ خود، سرگردان!
رفتنت تلخ ترین خاطره در خاطرِ این مزرعه بود
من به خودخواهیِ این مزرعه زنجیر و کسی
گره از بختِ گرفتارِ مترسک نگشود!
رفتنت مرگْ ترین حالتِ من بود، ولی
در عوض آخرِ این قصه، کسی خوار نشد
کوچِ تو در دلِ من، فاجعه بود اما باز
آهِ قلبِ اَحَدی بر سرت آوار نشد
رفتنت، ماندنِ من بود در اندوهِ خزان،.. تا به ابد
رفتی و هیچ کسی
حرفی از طاقت و هنگامه ی برگشت،.. نزد
رفتی و پشتِ سَرَت
عابری پایِ چَپَرها، هِی خواند؛
"حاصلِ عشقِ مترسک به کلاغ
مرگِ یک مزرعه است!"
تو پَریدی و به گوشم گفتند؛
که پس از مرگ، مگر،.. فرصتِ برگشتی هست؟!
تو پَریدی و دلِ مزرعه را، سرما زد
کاش از سمتِ تو بود
آفتی را که زمستان به تنِ مزرعه ی نوپا زد
بعدِ تو اما من
ساکت و سرد شدم
بعدِ تو از دلِ آنها که مرا نیمه خود می دیدند
رانده و طرد شدم
گرچه می دانستم
ما به این فاصله ها ناچاریم
گرچه این روشن بود
که نهایت، همه در بندِ هوس بازیِ این پَرگاریم
دلخوشم اما باز
که تو نزدیک ترین دورِ منی
که اگر فاصله ای هست، ولی در دلِ هم جا داریم