گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا
مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!
که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً
جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن
در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن
به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن
چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟
نگو که دردِ تو رفعِ عذابِ ماهی هاست
که گندِ آب، همان اعتصابِ ماهی هاست!
نگیر قدِّ دلم را در این مساحتِ تنگ
هنوز وسعتِ دریا، سرابِ ماهی هاست
من، تو، بهااار، نم نمِ باران،.. پیاده رو
شب، عطرِ قهوه، چشمکِ یک تابلوی نئون
نجوای رود، باله ی گل، پرسه ی نسیم
رقصیدن خیااال، به ریتمِ آکاردئون
من! عاشقِ تمامِ جهان را قدم زدن
همپای قصه های تو، در کفش های جیر
تو! با تمامِ حوصله، بی چتر، پا به پام..
در سایه سارِ اَمنِ تو طِی می شود مسیر
رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
بیزارم از هر روز و شب، یکریز باریدن
تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن
با چشمهای خیس، شب را تا سحَر کردن
محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن
بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان
اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان
از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم
از دردهای مانده تا امروز، بی درمان
نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!
که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین
که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-
زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!
تنیده ایم به هم، بیش و کم، چنان پیچک
که مُردن است سرانجامِ دل-بُریدنِ مان
بیا به هم برسیم، از هر آنچه آشفتیم-
دری بیاب به آغوشِ آرمیدنِ مان
بی تو ورق می خورد این هفته هم .......... می گذرد زندگی ام بیش و کم
می گذرد هرچه مرا پیر کرد .......... هرچه مرا از هَوَست سیر کرد
می رود این حالِ به هم ریخته ......... حالِ به سرمایِ تو آمیخته
می گذرد دوره ی خاموشی ات .......... ترسِ غم انگیزِ فراموشی ات
می رود از خاطرم این روزها .......... هر چه که ماندَه ست از این غم به جا
من یک زنم! یک قصه ی بی قهرمان!؛ اینجا-
هر روز می سازند از "زن" اقتباسی تلخ
من زخمیِ برداشتهای سطحیِ شهرم
قبل از جنایت می کُشد من را قصاصی تلخ
عبور می کنم از تو
به مقصدی که نشاید...
به جُرمِ بستنِ این دل
به آنچه "منع و نباید"
عبور می کنم از تو
به احترامِ خُدامان
که بی خیال گذشت از
کنارِ دغدغه هامان
اگر به روی نگاهم دری ببندی، باز
تو از دریچه ی قلبم هنوز پیدایی
که با تو عطرم و از قید و بند آزادم؛
اگر بهانه تو باشی خوش است رسوایی
گرچه تنها بهانه ای اما..........من نمی خواهم از تو بنْویسم
تو همان تیشه ای و من، ریشه..........تو همان شعله ای و من، شبنم
من نمی خواهمت ولی چه کنم؟..........حلقه ای بر مدارِ کیوانی
روی جغرافیای احساسم..........تو مسیری به هر گلستانی