رسیده وقت خداحافظی، رهایم کن
میان فوجِ کسانی که عاشقت بودند
میان ارتشِ دلهای آرزومندی
که پای وعده ی عشق تو عمر فرسودند
رسیده فصل پریدن از این خزان، گاهی
سفر شروع قشنگی برای پایان است
دل غریب من آخر، به کوچ راضی شد
اگرچه مقصد کوچیدنم زمستان است
تمامِ سهم من از باغ سبز تو این بود:
دری که ماند همیشه به روی من بسته
بهار بودم و دستت به دامنم نرسید
به برگریزِ غریبی نشستی آهسته
مرا که هرچه سرودم به نام و یادت بود
سپرد مسلک پَستت به این فراموشی
ستاره واژه ی خُردی برای چشمم بود
کشاند چشم تو اما مرا به خاموشی
چه ارث برده ام از تو به غیر تنهایی
و قاب خالی و سردی که روی دیوار است
نمی بَرَد دلِ من را تصوّرت دیگر
اگرچه دوریِ تو از خیال دشوار است
ببین به لطف تو حالا مسافرم، رودم!
همان که یک تنه از پیچ دره ها رد شد
وجود سنگ تو سدِّ مسیرِ سختم بود
که بین برکه و دریا دلم مردّد شد!
رسید قصه به آخر، وَ باز هم نرسید
کلاغِ طفلک قصه به مقصدی مطلوب
اسیر خنده ی پوشالیِ مترسک شد
و ریخت عاطفه اش را به پای مشتی چوب
نسیمِ دردِ تو آمد، به سمت پایان برد
فروغِ رو به زوالی که داشت این فانوس
کجاست آن که صدایش نویدِ بیداری ست
گرفته بغضم از این وهم و وحشت و کابوس