تنیده ایم به هم، بیش و کم، چنان پیچک
که مُردن است سرانجامِ دل-بُریدنِ مان
بیا به هم برسیم، از هر آنچه آشفتیم-
دری بیاب به آغوشِ آرمیدنِ مان
تنیده ایم به هم، بیش و کم، چنان پیچک
که مُردن است سرانجامِ دل-بُریدنِ مان
بیا به هم برسیم، از هر آنچه آشفتیم-
دری بیاب به آغوشِ آرمیدنِ مان
بی تو ورق می خورد این هفته هم .......... می گذرد زندگی ام بیش و کم
می گذرد هرچه مرا پیر کرد .......... هرچه مرا از هَوَست سیر کرد
می رود این حالِ به هم ریخته ......... حالِ به سرمایِ تو آمیخته
می گذرد دوره ی خاموشی ات .......... ترسِ غم انگیزِ فراموشی ات
می رود از خاطرم این روزها .......... هر چه که ماندَه ست از این غم به جا
من یک زنم! یک قصه ی بی قهرمان!؛ اینجا-
هر روز می سازند از "زن" اقتباسی تلخ
من زخمیِ برداشتهای سطحیِ شهرم
قبل از جنایت می کُشد من را قصاصی تلخ
عبور می کنم از تو
به مقصدی که نشاید...
به جُرمِ بستنِ این دل
به آنچه "منع و نباید"
عبور می کنم از تو
به احترامِ خُدامان
که بی خیال گذشت از
کنارِ دغدغه هامان
اگر به روی نگاهم دری ببندی، باز
تو از دریچه ی قلبم هنوز پیدایی
که با تو عطرم و از قید و بند آزادم؛
اگر بهانه تو باشی خوش است رسوایی
گرچه تنها بهانه ای اما..........من نمی خواهم از تو بنْویسم
تو همان تیشه ای و من، ریشه..........تو همان شعله ای و من، شبنم
من نمی خواهمت ولی چه کنم؟..........حلقه ای بر مدارِ کیوانی
روی جغرافیای احساسم..........تو مسیری به هر گلستانی