بار دیگر باز
کوله ی اندوه بر دوشم
می روم با زخمهای تازه، بی مرهم
می روم خالی تر از قبل است آغوشم
جای ماندن نیست!
جای ماندن نیست این شهری که شوقم را
لای دستان هوس، لِه کرد بی پروا
جای ماندن نیست هر آغوش سَرخورده
زود باید رفت
غنچه ی امید پژمرده
می روم تا لابلای سایه روشن ها
در حصارِ تیرگی های خطوطِ چهره ای فرتوت
گم کنم یک عمر،.. تنها ماندنِ خود را
می روم تا سدِّ راهِ خواستن باشم
می روم تا با سکوتم، خرمنِ ناگفته هایم را بسوزانم
برنخواهم گشت
بس که ارزانم!
من اگر آن استخوانم، لای زخمِ بازِ تردیدت
من اگر آن دستِ بی شَرمَم که از سرشاخه ی پرهیز،.. می چیدت
می روم،.. باشد
می روم، بی هیچ...
این تو و این گنجِ توحیدت