منم وَ تو
و یک قمر
نشسته در حضورِ شومِ عقربی که می خزد
به شامِ تارِ این رواقِ بی چراغ
و با هجومِ نحسی اش
نشانده ماهِ بخت را
میانِ بازوانِ سرد و ساترِ محاق
منم وَ تو
و این سفیرِ قارقارِ ممتدِ، کلاغِ قصه های ما
که همچنان نمی رسد به خانه اش
که قصه گو، گره به بختِ او زده
و امتدادِ جاده ها
منم وَ تو
و عطرِ یک سکوتِ محض و بیکران
که می تراود از دلِ
خموش و زارِ خسته گان
ببین رکودِ عاطفه
چگونه سرنوشت را
کشانده تا ستاره ای غریب و دور و بی نشان
منم وَ تو وَ صبرها
و وعده ای که می رسد اجابتش
به قصه ها وعیدها
به سرزمینِ قبرها
منم و تو و سوزِ تندِ فاصله
و یک کرانه بی کسی
که می دمد از التهابِ حسِ کال و نارسی
منم و تو و یک گلو پر از گله
که برگزیده خامُشی
برای ختمِ غائله
منم وَ تو
و ما کنارِ هم ولی غریبه تر
وطن گُزیده در خیالِ خود، پَکَر
بگو چرا شکفته در ضمیرِ ما
خواهشِ رفتن از جهان
رغبتِ آخرین سفر؟!