پشتِ وَهمی مطبوع
گاه می پندارم
که من آن دیوارم
رونق از کاهگل و عطرِ خوش از،.. نم دارم
همه ی پیرایه ی این جسمِ عتیقم شده است
شکلِ فرسوده ی چندین تَرَک و رِخنه ولی
کهنه اقبالِ من این است که اندامِ بهارت را تنگ
در بغل می گیرم
تنگ در حلقه ی دنیایِ نَمورَم آری
شده یک عمر بلاگردانت
پیکری رنج کِش و تکراری
پشتِ یک وهمِ غلط، افسوس!... آه!
که تو پنداشته ای فکرِ خطا
که من آن دیوارم
کج و بی لطف و عَبَث
سرد و سنگی و سیاه
اگر افسارِ قضا دستِ تو باشد روزی
باید از بیخ و بُن از هم پاشید
این تنِ یخ زده را
غصه ای نیست بدان
چون تو پنداشته ای بی ثمرم
تیشه ای می طلبم بر رگ و بر ریشه ی این کهنه حصار
نیمه جان پیکرِ سردم هرگاه
همه با خاکِ زمین یکسان شد
خشتِ آغازِ مرا بر تنِ این خاک تو بگذار
.........................................................هر آنگونه که در ذهنِ تو آن خوبتر است
تا که دیگر به ثریا نرود کج این بار
کهنه دیوار غریبی
...........................که به لطفِ هوسِ باغ شکست