هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

پشتِ وَهمی مطبوع

گاه می پندارم

که من آن دیوارم

رونق از  کاهگل و عطرِ خوش از،.. نم دارم

 

همه ی پیرایه ی این جسمِ عتیقم شده است

شکلِ فرسوده ی چندین تَرَک و رِخنه ولی

کهنه اقبالِ من این است که اندامِ بهارت را تنگ

در بغل می گیرم

تنگ در حلقه ی دنیایِ نَمورَم آری

شده یک عمر بلاگردانت

پیکری رنج کِش و تکراری

 

پشتِ یک وهمِ غلط، افسوس!... آه!

که تو پنداشته ای فکرِ خطا

که من آن دیوارم

کج و بی لطف و عَبَث

سرد و سنگی و سیاه

اگر افسارِ قضا دستِ تو باشد روزی

باید از بیخ و بُن از هم پاشید

این تنِ یخ زده را

 

غصه ای نیست بدان

چون تو پنداشته ای بی ثمرم

تیشه ای می طلبم بر رگ و بر ریشه ی این کهنه حصار

نیمه جان پیکرِ سردم هرگاه

همه با خاکِ زمین یکسان شد

خشتِ آغازِ مرا بر تنِ این خاک تو بگذار

.........................................................هر آنگونه که در ذهنِ تو آن خوبتر است

تا که دیگر به ثریا نرود کج این بار

کهنه دیوار غریبی

...........................که به لطفِ هوسِ باغ شکست


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">