به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد
جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد
درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم
اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد
به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد
جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد
درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم
اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد
فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر
و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها
کلمه ای نیافته ام
که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد
و به اندازه ی "دلتنگی"
بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید
سال هاست
بر کرانه ی سکوت
پای دشتِ انتظار
نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام
سال هاست
محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت
کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام
پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟
چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها
با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره
جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم
پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟
همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم
متن کامل در ادامه ی مطلب
داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.
متن کامل در ادامه ی مطلب
گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
به من خرده نگیر
اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم
قبل از تو
دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند
وگرنه این کدورت، این درد
سالها با من بود
و در من،...ته نشین
شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو
پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی
پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط
به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی
به محضِ آمدنت فصل های تقویمم
همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند
تمام آینه هایی که ماه را دیدند
برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند
آمدم لحظه را زندگی کنم
آمدم خیال ببافم با تو
با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من
آمدم شعرت کنم، بخوانمت
آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز
و تو گفتی: ببُر
و بریدم
یوسف ندیده، انگشتم را
صدایم را
امیدم را
و دلی که دیگر جای سالم نداشت
از بس
از او بریده بودند
و بریده بود از همه چیز!...
می دانم
اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد
و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند
می دانم
جایی نیست که یک مشت شعر بدهی
و یک سبد انگور تحویل بگیری
اینجا زمین است
و همه چیزش روی هواست
من اما
دیگر دل نخواهم سپرد
که یادم می ماند
اینجا همه مسافرند و گذرا
همچون ابرهای بهار
یک عصر می آیند
بارشان را سبک می کنند
می روند
و تو را جا می گذارند
با اِوِرستی بر دوش...
بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!
نه با وعظ
نه با الکل
نه با دود و دم
و نه با هیچ چیز دیگر...
بخشی از ما همیشه بیدار است
بخشی که متعلق به کسی ست
که نه آمد
و نه خواهد آمد!
به من می گفت: "مریض"!
و من افسوس می خوردم که چرا هیچ وقت
دست کم در جمع همکارانش
او را "دکتر" صدا نزدم!
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا
مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!
که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً
جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن
در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن
به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن
چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟
نه ذوقِ پیشِ تو ماندن، نه راهِ پس دارم
نه بالِ پرزدن از کنجِ این قفس دارم
نه صبرِ معجزه دیگر، نه حالِ ذکر و دعا
نه اشتیاق بر این بودنِ عبث دارم
من، تو، بهااار، نم نمِ باران،.. پیاده رو
شب، عطرِ قهوه، چشمکِ یک تابلوی نئون
نجوای رود، باله ی گل، پرسه ی نسیم
رقصیدن خیااال، به ریتمِ آکاردئون
من! عاشقِ تمامِ جهان را قدم زدن
همپای قصه های تو، در کفش های جیر
تو! با تمامِ حوصله، بی چتر، پا به پام..
در سایه سارِ اَمنِ تو طِی می شود مسیر
رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
بیزارم از هر روز و شب، یکریز باریدن
تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن
با چشمهای خیس، شب را تا سحَر کردن
محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن
بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان
اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان
از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم
از دردهای مانده تا امروز، بی درمان
نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!
که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین
که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-
زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!