یادم نمی رود!
از چشمِ مهربانِ تو باید،.. که چشم شُست
خلوت نشین شد و در فقرِ بودنت
خود را میانِ قلبِ هزاران غریبه جُست
یادم نمی رود!
یادت نباشم و هر شامِ تیره را
بی ماهِ رویِ تو
روشن به سر کنم
تن پوشِ کهنه ی این غصه را شبی
دور از خیالِ تو از تن درآوَرَم
از این رکودِ سرد
سمتی سفر کنم
یادم نمی رود که به دور از تَخیُّلت
در کوچه های کوچ
در یک خیالِ پریشان و پرت و پوچ
محضِ رهایی ات این جانِ خسته را
از تن به در کنم