هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

اگر که سرسپرده ای

به شانه ای که با سرودِ گریه و گلایه ات،.. غریبه است

عبور کن، برو، برو

برو که پشتِ شِکوه ام

در التهابِ بغض و غم

تو را به فصلِ سردِ یخ

به دستهایِ فاصله

به جاده هدیه می کنم

 

بلند شو، برو چرا

به سوگِ من نشسته ای؟

چه غصه ای؟ چه ناله ای؟

شنیده ام، که از دلِ صبورِ من،.. چه خسته ای!

برو بدونِ واهمه

که من پس از گذشتنت

به خاطراتِ کهنه مان

به آه... تکیه می کنم

 

برو، برو،.. درنگ در شکستنِ دلم نکن

برو که در نگاهِ تو

نه مِهرِ بی دریغِ من

که ماهِ بی سخاوتِ غریبه ها صمیمی است

عبور کن مسافرِ همیشگی!

برو که من،.. کنارِ قابِ عکسِ تو

به یادِ خنده هایمان

نه، اشک، نه!

سکوت گریه می کنم


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">