به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد
جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد
درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم
اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد
به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد
جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد
درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم
اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد
اگرچه در پیِ مروارید
هنوز در خَمِ یک رودم
به سمتِ گمشده ام یک عمر
چه راه ها که نپِیمودم
چه راه ها که پس از نیمه
چه جاده ها که پس از پایان
نه سمتِ اَمنِ جهان می رفت
نه می رسید به مقصودم
حجمِ اندوه کمی بیشتر از ظرفم بود
خواستم سر نرود روی جهان، جاری شد
بغض، از حنجره تا خانه ی چشمانم را
سخت پیمود اگر چشمه ی قَهّاری شد
گفته بودید دچارید به بی حوصلگی
تا که ابری نشود حالِ من از دستِ شما
مقصدِ چشمه ی من پهنه ی دریاست ولی
چه کنم خورده سرِ راه به بن بستِ شما
باز هم در بغل گرفته مرا
بازوانِ نحیفِ تنهایی
قانعم کرده اند زن یعنی
غزلی با ردیفِ تنهایی
کسی آمد کمی مرا فهمید
کسی از نهرِ شوق آبم داد
هرکسی بخشی از مرا پُر کرد
نشد اما حریفِ تنهایی
باید سری به روی بدن باشد
تا دارِتان مناسبِ من باشد
با این زبانِ سرخِ حقیقت-گو
سر مانده تا فدای وطن باشد؟
گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد
غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟
باز باید دوباره کَنده شود
برگی از سررسیدِ زندگی ام
سَقِّ دنیا سیاه بود و نشد
پیشِ من، روسفید، زندگی ام
سی و شش تا بهار مُرد و گذشت
این زمستان هنوز پابرجاست
رُسِ من را کشید یخبندان
از خودم هم رمید، زندگی ام
شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو
پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی
پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط
به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی
به محضِ آمدنت فصل های تقویمم
همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند
تمام آینه هایی که ماه را دیدند
برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند
یادِ آن روزگارِ شیرین خوش
روزهایی که شاعرانه نبود
قفسم را بهشت می دیدم
دردِ من غیرِ آب و دانه نبود
روزهایی که فکر می کردم
قلبِ من سرزمینِ خوشبختی ست
ذهن من مبتلا به جنگ و جدل
سینه ام خاورِ میانه نبود
هستی، ولی نگاهِ تو از شوق، خالی اَست
هستی، ولی حواسِ دلت جای دیگریست
گفتی به چشمت، آب ِحیاتم ولی هنوز
آن چشمِ تشنه، غرقِ تماشای دیگریست
بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها
که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا
مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!
که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً
جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن
در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن
به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن
چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟
مثل سیبی که سرخی اش دلبر،.. دلش اما قلمروِ کِرم است
مثل هر کس که آشنامان بود،.. در حقیقت ولی غریبه-پرست
یا سبُک مغزهای کانفوُرمیست،.. تابعِ بادهای بالادست
جشنِ بالماسکه بود زندگی ات،.. ازدحامِ نقاب پشتِ نقاب
نه ذوقِ پیشِ تو ماندن، نه راهِ پس دارم
نه بالِ پرزدن از کنجِ این قفس دارم
نه صبرِ معجزه دیگر، نه حالِ ذکر و دعا
نه اشتیاق بر این بودنِ عبث دارم
نگو که دردِ تو رفعِ عذابِ ماهی هاست
که گندِ آب، همان اعتصابِ ماهی هاست!
نگیر قدِّ دلم را در این مساحتِ تنگ
هنوز وسعتِ دریا، سرابِ ماهی هاست
رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!
که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین
که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-
زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!