تقدیم به زنانی که تکیه گاهشان را با دیگران قسمت می کنند!
هستی، ولی نگاهِ تو از شوق، خالی اَست
هستی، ولی حواسِ دلت جای دیگریست
گفتی به چشمت، آب ِحیاتم ولی هنوز
آن چشمِ تشنه، غرقِ تماشای دیگریست
هستی، ولی نصیبِ من از خنده هات، هیچ
مشتاقِ خنده ات بشوم، اخم می کنی
از این طرف، زمانه اگر زخم می زند
از آن طرف، تو کارد در این زخم می کنی
فرقی میانِ بود و نبودت ندیده ام
هستی، ولی نه مثلِ پلنگی اسیرِ ماه
ماهت نبوده ام که به شوقِ وصالِ من
دیوانه وار بِپّری از روی پرتگاه
هستی، ولی مخاطبِ هرکس به غیرِ من
پُر کرده اند گوشِ تو را با دروغشان
پُر کرده اند چشمِ تو را از سراب ها
دل بسته ای چه ساده به قلبِ شلوغشان
مأنوس با غریبه و بیگانه با منی
پژمُرده می شود دلم از آن نگاهِ سرد
با من بجوش، قلبِ مرا گرم کن؛ نخواه-
دیدارهای ما بشود صحنه ی نبرد
من پای عشق، مثلِ تو از عقلْ، عاجزم
محبوبِ - "در قلمروِ مریخ" -، شهروند!
هرچند از تبارِ وِنوسم،.. زنم،.. ولی
ما را "به اتفاق"، به منظومه رانده اند!
گفتی که روی حسِّ عمیقم حساب کن
حالا ولی حسابِ دلت، ته کشیده است!
سرمایه ای به جز دلِ تنگم نداشتم
مِیلَت اگر به قشرِ مُرفّه کشیده است
راهی که از دلم به دلت می رسید، حیف
از بختِ بد رسید به بن بستِ زندگی
حالا که تازه رنگِ طراوت گرفته ام
دارد دوباره می رود از دستْ، زندگی
دارد دوباره می رود از دست، ذوقِ من
در قصه ای که تلخ و معلّق، به سر رسید
تا آمدم دو خط بنویسم از آفتاب
از انتهای عمرِ چراغت، خبر رسید
تا آمدم که از تو بگویم، خراب شد
تصویرِ آن خدای قشنگی که ساختم
من!، ساقه ای که نازِ تبر را کشیده است!
من!، آنکه دیر، نیمه ی خود را شناختم!
من!، مریمی که بِکرِ تنش را خریده اند!
من!، لاله ای که تشنه به مسلخ، سپرده شد!
با من، گلاب، از خودِ من، حرف می زند
از غنچه ای که قبلِ شکفتن، فسرده شد
با تو، هزار باغِ تخیّل به باد رفت
من مثل بید، تکیه بر این باد می زدم
اشیاءِ خانه نامِ تو را خوب از بَرَند
اُف بر منی که نامِ تو را داد می زدم
اُف بر منی که عشقِ تو را بی بهانه زیست
حالا نشسته تا بسُراید از آنچه بود
بیهوده است قافیه بازی؛ تمام شد
این عشق مُرد و قلب رها شد در این جُمود
این عشق مُرد و حسِّ تو پژمُرد و خاک شد
همواره از جهان، برهوتش نصیبِ ماست
از من گذشت، فکرِ پریدن در اوج ها
از ارتفاعِ عشق، سقوطش نصیبِ ماست
