غریبه بودم و بی مورد
و بی ستاره ترین ماهیِ سیاهِ آبهای فراموشی
که دوستی ام،.. با دو غوکِ نارس و نامربوط،
حوالیِ نبوغِ اُرگانیزمِ جمعیِ گُلسنگ
و..، عطوفتِ غریزیِ رویش،
تمامِ حشر و نشرِ اجتماعیِ من بود در نهایتِ تنهایی
غریبه بودم و بی مورد
و بی ستاره ترین ماهیِ سیاهِ آبهای فراموشی
که دوستی ام،.. با دو غوکِ نارس و نامربوط،
حوالیِ نبوغِ اُرگانیزمِ جمعیِ گُلسنگ
و..، عطوفتِ غریزیِ رویش،
تمامِ حشر و نشرِ اجتماعیِ من بود در نهایتِ تنهایی
باز بر رُخسارِ رنجورِ خیالم طرحِ لبخندیست
از گمانی دیرپا، تصویرِ موهومی
رو به من آورده امّیدِ بهاری تازه را چندیست
سال هاست
بر کرانه ی سکوت
پای دشتِ انتظار
نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام
سال هاست
محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت
کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام