هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

از هم گُسَسته است

گویی، تمام رشته ی افکارِ پاکِ من

آه ای خدا !.. ببین

در خلسه ای غمین

افتاده روح من

گاهی به خواب می روم

از هرچه غم تُهی

گاهی به هوشم و در حالِ احتضار

با خاطری مکدر و یک قلبِ بیقرار

بی هیچ اختیار

از جبر و جورِ جهان،.. رنج می کشم

 

حالا ببین که باز

در قحطیِ شَرَف

پندارِ "رگ به رگ شده ام" رو به انتهاست

کو جاده ای که معبرِ ایمان و پاکی است

با من نگو سرایِ صداقت به قصه هاست

 

آه ای تمامِ من!

انگار، ناطقان

بن بستِ تازه ای

با نطقِ خامشان

در انتهای شهرِ تفکر تنیده اند

انگار، ضربه های شتابانِ تیغِ شک

در مسلخی نشسته به خونابه ی نفاق

با شور و اشتیاق

سر، از تنِ یقین و حقیقت بریده اند

 

حالا منم،.. که سزاوارِ مُردنم

در این جهانِ پست

نحس است بودنم

 

در ورطه ی فنا

از هم گسسته یأس

هر تار و پودی از

این جانِ نخ نما

اِحیا اگر شوم

از بذلِ مهر توست

بی لطفِ تو،.. نمی شود دلم از بند غم رها؟

 

در سایه سارِ تو

من غرق در امیدم و دریایِ روشنی

بر من بتاب و روحِ مرا بی غروب کن

ای آنکه از ازل به ابد، یار بوده ای!

هر لحظه هر زمان

پیوسته با منی


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">