شب چکّه می کُند
از سقفِ لامَکان
بر چهره ی کشیده و معصومِ آسمان،
خاموش می شود
در غربِ بیکران
آهسته شعله ی سُستی که مانده از
خورشیدِ سرخ، این
فانوسِ نیمه جان
من با نگاهِ خیره ی خود، تا دمِ سحر
دنبال می کنم
در رودِ کهکشان
سوسویِ بخت را
شاید رها شود این بختِ بی نصیب
از خوابِ غفلتش
با یاری اش، مگر بکُشم در وجودم، این
سرمای سخت را
از جستجو بگو
اما چه فایده
هرگز ندیده است
در این غبارِ شیریِ گسترده ی غلیظ
چشمانِ خیسِ من
از بخت و آرزو
اندک اشاره یا
یک کورسو
شاید منم همان که ندارد در این جهان
نوری، نشانه ای
شاید منم که بی ستاره ترین شامِ هستی ام
بر خود ندیده ام
در هفت آسمان
حتی ستاره ای!