هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

به چراغ های خاموشتان می خندم

که تیره-بختیِ من

از روشن-بینیِ هولناکی است

که قواره ی چشم هایتان نمی شود

به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد

جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد

 

درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم

اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد

 

فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر

و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها

کلمه ای نیافته ام

که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد

و به اندازه ی "دلتنگی"

بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید

اگرچه در پیِ مروارید

هنوز در خَمِ یک رودم

به سمتِ گمشده ام یک عمر

چه راه ها که نپِیمودم

 

چه راه ها که پس از نیمه

چه جاده ها که پس از پایان

نه سمتِ اَمنِ جهان می رفت

نه می رسید به مقصودم

زردی ام از تو ای الهه ی سُرخ!

گونه هایم به رنگِ زردآلوست

لای چین های صورتم دفنم

چهره ام گورِ رازهای مگوست

 

زردی ام را بگیر تا بدهم

غصه را دستِ بادهای بهار

بِدَوَم مثل کودکی هایم

بر طلاکوبِ فرشِ گندُمزار

 

حجمِ اندوه کمی بیشتر از ظرفم بود

خواستم سر نرود روی جهان، جاری شد

بغض، از حنجره تا خانه ی چشمانم را

سخت پیمود اگر چشمه ی قَهّاری شد

 

گفته بودید دچارید به بی حوصلگی

تا که ابری نشود حالِ من از دستِ شما

مقصدِ چشمه ی من پهنه ی دریاست ولی

چه  کنم خورده سرِ راه به بن بستِ شما

باز هم در بغل گرفته مرا

بازوانِ نحیفِ تنهایی

قانعم کرده اند زن یعنی

غزلی با ردیفِ تنهایی

 

کسی آمد کمی مرا فهمید

کسی از نهرِ شوق آبم داد

هرکسی بخشی از مرا پُر کرد

نشد اما حریفِ تنهایی

باید سری به روی بدن باشد

تا دارِتان مناسبِ من باشد

 

با این زبانِ سرخِ حقیقت-گو

سر مانده تا فدای وطن باشد؟

دیگر انتظار نمی کشم...

وقتی چشمانم کاسه ایست

که از همه چیز پُر است

الٌا زندگی...

سال هاست

بر کرانه ی سکوت

پای دشتِ انتظار

نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام

سال هاست

محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت

کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام

 

 

از جاده های بی نشان و دوردست و سرد

ای حک شده بر یادِ من،.. برگرد

 

می روم و با خودم، نه فقط  چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد

طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد

غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟

باز باید دوباره کَنده شود

برگی از سررسیدِ زندگی ام

سَقِّ دنیا سیاه بود و نشد

پیشِ من، روسفید، زندگی ام

 

سی و شش تا بهار مُرد و گذشت

این زمستان هنوز پابرجاست

رُسِ من را کشید یخبندان

از خودم هم رمید، زندگی ام

 

شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو

پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی

پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط

به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی

 

به محضِ آمدنت فصل های تقویمم

همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند

تمام آینه هایی که ماه را دیدند

برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند

یادِ آن روزگارِ شیرین خوش

روزهایی که شاعرانه نبود

قفسم را بهشت می دیدم

دردِ من غیرِ آب و دانه نبود

 

روزهایی که فکر می کردم

قلبِ من سرزمینِ خوشبختی ست

ذهن من مبتلا به جنگ و جدل

سینه ام خاورِ میانه نبود

نه ذوقِ پیشِ تو ماندن، نه راهِ پس دارم

نه بالِ پرزدن از کنجِ این قفس دارم

 

نه صبرِ معجزه دیگر، نه حالِ ذکر و دعا

نه اشتیاق بر این بودنِ عبث دارم

نگو که دردِ تو رفعِ عذابِ ماهی هاست

که گندِ آب، همان اعتصابِ ماهی هاست!

 

نگیر قدِّ دلم را در این مساحتِ تنگ

هنوز وسعتِ دریا، سرابِ ماهی هاست

من، تو، بهااار، نم نمِ باران،.. پیاده رو

شب، عطرِ قهوه، چشمکِ یک تابلوی نئون

نجوای رود، باله ی گل، پرسه ی نسیم

رقصیدن خیااال، به ریتمِ آکاردئون

 

من! عاشقِ تمامِ جهان را قدم زدن

همپای قصه های تو، در کفش های جیر

تو! با تمامِ حوصله، بی چتر، پا به پام..

در سایه سارِ اَمنِ تو طِی می شود مسیر