دیگر انتظار نمی کشم...
وقتی چشمانم کاسه ایست
که از همه چیز پُر است
الٌا زندگی...
سال هاست
بر کرانه ی سکوت
پای دشتِ انتظار
نبشِ کوچه ی صبوری و دعا،.. نشسته ام
محضِ اشتیاقِ پَر گشودنت به بازگشت
کنجِ بالِ هر پرنده ی مهاجری،.. دخیل بسته ام
می روم و با خودم، نه فقط چمدانم، که دلم را نیز خواهم برد