رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ
چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..
خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت
به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ
بیزارم از هر روز و شب، یکریز باریدن
تصویرِ کمرنگِ تو را در ذهنِ خود دیدن
با چشمهای خیس، شب را تا سحَر کردن
محضِ تو را در خواب دیدن، گاه خوابیدن
بیزارم از چشم انتظاری های بی پایان
اردیبهشتی مملو از دلتنگیِ آبان
از نوشداروهای بعد از مرگِ سهرابم
از دردهای مانده تا امروز، بی درمان
نمُردَم از غمِ آدم شدن؛ نه اینکه نخواهم!
که عشق، دستِ مرا می فشُرد از سرِ تسکین
که عشق، معجزه ای بود بلکه تاب بیارم-
زوالِ نم نمِ خود را در این حیاتِ نمادین!