هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شاعرانه» ثبت شده است

فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر

و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها

کلمه ای نیافته ام

که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد

و به اندازه ی "دلتنگی"

بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید

اگرچه در پیِ مروارید

هنوز در خَمِ یک رودم

به سمتِ گمشده ام یک عمر

چه راه ها که نپِیمودم

 

چه راه ها که پس از نیمه

چه جاده ها که پس از پایان

نه سمتِ اَمنِ جهان می رفت

نه می رسید به مقصودم

زردی ام از تو ای الهه ی سُرخ!

گونه هایم به رنگِ زردآلوست

لای چین های صورتم دفنم

چهره ام گورِ رازهای مگوست

 

زردی ام را بگیر تا بدهم

غصه را دستِ بادهای بهار

بِدَوَم مثل کودکی هایم

بر طلاکوبِ فرشِ گندُمزار

 

حجمِ اندوه کمی بیشتر از ظرفم بود

خواستم سر نرود روی جهان، جاری شد

بغض، از حنجره تا خانه ی چشمانم را

سخت پیمود اگر چشمه ی قَهّاری شد

 

گفته بودید دچارید به بی حوصلگی

تا که ابری نشود حالِ من از دستِ شما

مقصدِ چشمه ی من پهنه ی دریاست ولی

چه  کنم خورده سرِ راه به بن بستِ شما

باز هم در بغل گرفته مرا

بازوانِ نحیفِ تنهایی

قانعم کرده اند زن یعنی

غزلی با ردیفِ تنهایی

 

کسی آمد کمی مرا فهمید

کسی از نهرِ شوق آبم داد

هرکسی بخشی از مرا پُر کرد

نشد اما حریفِ تنهایی

باید سری به روی بدن باشد

تا دارِتان مناسبِ من باشد

 

با این زبانِ سرخِ حقیقت-گو

سر مانده تا فدای وطن باشد؟

 

بیهوده تقلا نکن!

هر چقدر هم مرا "شیرین" صدا بزنی

نه طعمِ بوسه های من فرقی خواهد کرد

نه کامِ روزگارِ تو

 

پی نوشت: عکس و شیرینی ها (کوکی ها) یِ موجود در عکس کار بنده است :)

 

طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد

غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟

 

شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو

پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی

پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط

به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی

 

به محضِ آمدنت فصل های تقویمم

همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند

تمام آینه هایی که ماه را دیدند

برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند

بخشی از ما هرگز به خواب نمی رود!

نه با وعظ

نه با الکل

نه با دود و دم

و نه با هیچ چیز دیگر...

بخشی از ما همیشه بیدار است

بخشی که متعلق به کسی ست

که نه آمد

و نه خواهد آمد!

پرده با نسیم، والتس می رود

من با تصویر تو

و تو با رویای کسی شاید در هیچ کجا...

کاش می دانستی برای مُردن

تنها،.. نگاه به تو از این زاویه، کافیست

کاش می دانستی چقدر دلم می خواهد بلند شوم

تو را کنار بکشم

پنجره را ببندم

و رحم کنم به دلِ یک شهر!

اما حیف!

حیف این زاویه آنقدر دلباز است

که می شود از آن به بی نهایت رسید

و جهانی را فدای گوشه گوشه ی آن کرد.

 

97/3/1

بگیر دستِ مرا، بی خیالِ عقربه ها

که جان به در ببریم از جهانِ بی رویا

مرا بخواه، نه فردا!.. نه بعدها!.. حالا..!

که زهرِ نقد به از شهدِ نسیه معمولاً

 

جنون بهانه نمی خواهد، ارتکابم کن

در آفتابت اگر ذره ام، حسابم کن

به عامیانه ترین واژه ها خطابم کن

چه سود از این همه لفظِ-قلم سخن گفتن؟

مثل سیبی که سرخی اش دلبر،.. دلش اما قلمروِ کِرم است

مثل هر کس که آشنامان بود،.. در حقیقت ولی غریبه-پرست

یا سبُک مغزهای کانفوُرمیست،.. تابعِ بادهای بالادست

جشنِ بالماسکه بود زندگی ات،.. ازدحامِ نقاب پشتِ نقاب