باز هم در بغل گرفته مرا
بازوانِ نحیفِ تنهایی
قانعم کرده اند زن یعنی
غزلی با ردیفِ تنهایی
کسی آمد کمی مرا فهمید
کسی از نهرِ شوق آبم داد
هرکسی بخشی از مرا پُر کرد
نشد اما حریفِ تنهایی
باز هم در بغل گرفته مرا
بازوانِ نحیفِ تنهایی
قانعم کرده اند زن یعنی
غزلی با ردیفِ تنهایی
کسی آمد کمی مرا فهمید
کسی از نهرِ شوق آبم داد
هرکسی بخشی از مرا پُر کرد
نشد اما حریفِ تنهایی
گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است
باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم
آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است
با هم بشود به رستگاران برسیم
طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد
غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟
باز باید دوباره کَنده شود
برگی از سررسیدِ زندگی ام
سَقِّ دنیا سیاه بود و نشد
پیشِ من، روسفید، زندگی ام
سی و شش تا بهار مُرد و گذشت
این زمستان هنوز پابرجاست
رُسِ من را کشید یخبندان
از خودم هم رمید، زندگی ام
یادِ آن روزگارِ شیرین خوش
روزهایی که شاعرانه نبود
قفسم را بهشت می دیدم
دردِ من غیرِ آب و دانه نبود
روزهایی که فکر می کردم
قلبِ من سرزمینِ خوشبختی ست
ذهن من مبتلا به جنگ و جدل
سینه ام خاورِ میانه نبود
مثل سیبی که سرخی اش دلبر،.. دلش اما قلمروِ کِرم است
مثل هر کس که آشنامان بود،.. در حقیقت ولی غریبه-پرست
یا سبُک مغزهای کانفوُرمیست،.. تابعِ بادهای بالادست
جشنِ بالماسکه بود زندگی ات،.. ازدحامِ نقاب پشتِ نقاب