هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشعار وحیده پوربافرانی» ثبت شده است

به چراغ های خاموشتان می خندم

که تیره-بختیِ من

از روشن-بینیِ هولناکی است

که قواره ی چشم هایتان نمی شود

به جز حضورِ تو در هستی ام که حرف ندارد

جهانِ باخته، پیشامدی شگرف ندارد

 

درختِ ریشه دوانیده زیرِ سایه ی عشقم

اگر بلوطیِ موهام ردِّ برف ندارد

 

فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر

و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها

کلمه ای نیافته ام

که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد

و به اندازه ی "دلتنگی"

بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید

اگرچه در پیِ مروارید

هنوز در خَمِ یک رودم

به سمتِ گمشده ام یک عمر

چه راه ها که نپِیمودم

 

چه راه ها که پس از نیمه

چه جاده ها که پس از پایان

نه سمتِ اَمنِ جهان می رفت

نه می رسید به مقصودم

غریبه بودم و بی مورد

و بی ستاره ترین ماهیِ سیاهِ آبهای فراموشی

که دوستی ام،.. با دو غوکِ نارس و نامربوط،

حوالیِ نبوغِ اُرگانیزمِ جمعیِ گُلسنگ

و..، عطوفتِ غریزیِ رویش،

تمامِ حشر و نشرِ اجتماعیِ من بود در نهایتِ تنهایی

زردی ام از تو ای الهه ی سُرخ!

گونه هایم به رنگِ زردآلوست

لای چین های صورتم دفنم

چهره ام گورِ رازهای مگوست

 

زردی ام را بگیر تا بدهم

غصه را دستِ بادهای بهار

بِدَوَم مثل کودکی هایم

بر طلاکوبِ فرشِ گندُمزار

 

حجمِ اندوه کمی بیشتر از ظرفم بود

خواستم سر نرود روی جهان، جاری شد

بغض، از حنجره تا خانه ی چشمانم را

سخت پیمود اگر چشمه ی قَهّاری شد

 

گفته بودید دچارید به بی حوصلگی

تا که ابری نشود حالِ من از دستِ شما

مقصدِ چشمه ی من پهنه ی دریاست ولی

چه  کنم خورده سرِ راه به بن بستِ شما

باز بر رُخسارِ رنجورِ خیالم طرحِ لبخندیست

از گمانی دیرپا، تصویرِ موهومی

رو به من آورده امّیدِ بهاری تازه را چندیست

باز هم در بغل گرفته مرا

بازوانِ نحیفِ تنهایی

قانعم کرده اند زن یعنی

غزلی با ردیفِ تنهایی

 

کسی آمد کمی مرا فهمید

کسی از نهرِ شوق آبم داد

هرکسی بخشی از مرا پُر کرد

نشد اما حریفِ تنهایی

باید سری به روی بدن باشد

تا دارِتان مناسبِ من باشد

 

با این زبانِ سرخِ حقیقت-گو

سر مانده تا فدای وطن باشد؟

 

 

مادر می گفت: این وَرِ آب

پدر می گفت: آن وَرِ آب

و این گونه

خانه ی ما

همیشه روی آب بود!

 

پ ن: بخش انتهایی موزیک ویدیو ی خونه ی ما با صدای مرجان فرساد
مدت زمان: 53 ثانیه

 

 

داشتم می رفتم که وسطای کوچه دیدمش. از پشت، اول نشناختمش. مخصوصا با اون پالتوی بلند و اون چمدون بزرگ و رنگ و رو رفته و آنتیک، توو دستش. نزدیک تر که شدم از سیم هدفونی که تو گوشش بود و نیم رُخش شناختمش. یه چند سالی یود که واحد روبروی ما زندگی می کرد. تنها و بدون خانواده. برای تحصیل اومده بود شهرمون. گاهی توو فرهنگسراها می دیدمش. گاهی توو لابی. گاهی جاهای دیگه... . خطش خوب بود و گاهی نمایشگاه خط میذاشت. چندباری هم دعوتم کرده بود نمایشگاهش اما یادمه فقط یه بار رفتم که اون هم بخاطر کارهای شخصی خودم، زود برگشتم. پیش اومده بود که یا هم گپ زده بودیم و وقت گذرونده بودیم. کاری یا حرفی بود بهش می گفتم و اون هم دریغ نمی کرد. از اونجا که خانواده م هم میشناختنش و باهاش مشکلی نداشتن، برام شده بود یه دوست خوب یا شاید هم همون برادرِ نداشته م.

 

متن کامل در ادامه ی مطلب

 

داشتم فکر می کردم که دنیا اونقدرها هم جای بدی نیست. شاید آدمهاش هم اونقدرها که بارها بهم ثابت شده، عجیب وغریب و بد نباشن! کمااینکه همین آدمهایی که فکر می کنی بد هستن، چه درس های بزرگی که به آدم نمیدن! و همین خودش لطف بزرگیه.

از وقتی خودم و شناختم از خودم بیزار شدم. بارها به این فکر کردم که چرا "آدم" آفریده شدم. دلم می گیره وقتی به این موضوع فکر می کنم. و از اون بدتر اینه که وقتی این فکر رو برای کسی مطرح می کنی، سرجمع این چند تا جمله رو تحویلت میده:" ناشکری نکن. آدم اشرف مخلوقانه. از خُدات باشه اشرف مخلوقات باشی."

اما من با همه ی نسبت هایی که  واسه این تفکر و حسرت، بهِم چسبید، یا با وجودِ احتمالِ احساسِ پشیمونیِ خدا، نه از خلقتِ "نوعِ من"، که از خلقتِ "من"، به واسطه ی تفکراتی که اسمش رو غیرمنصفانه و ناآگاهانه یا به هر دلیل، ناشکری گذاشتن و حتی ذره ای به این فکر نکردن که چرا من دلم میخواد هر چیزی باشم به جز آدم، باز هم  از این طرز فکر و آرزو دست برنداشتم و هنوز هم دلم می خواد چیزی باشم غیر از آدمیزاد!...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

گفت: چرا انقدر دور چشمات سیاه شده.. گود افتاده؟

گفتم: نه!.. خیال می کنی

گفت: نه، خیال نمی کنم.

و از اونجا که همیشه باید حرفش رو به کرسی می نشوند، بازوم و گرفت و من رو کِشوند جلوی آینه و گفت: بیا خودت ببین تا باور کنی من خیال نمی کنم

دو تایی زُل زدیم به چشمای من توی آینه. هاله ی سیاهی که دور چشمام بود داد میزد حق با اونه...

 

متن کامل در ادامه مطلب

گفتند بهار، پشتِ تنْ پوشِ تو است

باشد که به خَتمِ این زمستان برسیم

آغازِ بهشت، از بَر و دوشِ تو است

با هم بشود به رستگاران برسیم

 

چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.

هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم...

 

متن کامل در ادامه مطلب

 

همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس
خنده در گلشن گیتی‌ به گُــل ارزنی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس
گرچه دانم که میسّر نشود روز وصال
در شب هجر امید سحری ما را بس
اگر از دیده کــــــــوته نظران افتادیم
نیست غــــم ، صحبت صاحب نظری ما را بس
در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان
قدسی از گفته ی شیوا اثری ما را بس



http://bano-mim.blog.ir

ما را بس- اثری از گروه ماه بانو

شاعر: قدسی مشهدی

خوانندگان: حوروش خلیلی، سحر محمدی

 

پ ن : همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

 

 

 

در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.

پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.

یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم...

متن کامل در ادامه مطلب

باران گرفته است

باز از حضورِ ابر

گلدانِ ذوقِ زندگی ام جان گرفته است

 

نگاهش از نوعِ نگاه های ملتمس نبود. از اون نگاه ها نبود که به همه زل میزنن و به هر روشی متوسل میشن تا بهشون توجه بشه
حتی از اون نگاه ها هم نبود که بشه مثل یه کتاب، راحت و بی دغدغه  خوندش
نگاهش مرموز بود. مرموز، یاغی و سرسخت. درست مثل یه صخره
اگه نگاهی به سمتش خیز برمی داشت، خیلی راحت اون رو مثل یه موج، هر چقدر هم وحشی، پس می زد

 

با اینکه خیلی وقت بود از خودِ عاقل و منطقیم خواسته بودم نسبت به قصه ای که چشم ها بازگو می کنن، بی تفاوت باشه
با اینکه هر وقت پا میذاشتم تو جمع، با تمام وجود، دعا می کردم که نگاه مرموز و معناداری سر راهم سبز نشه
با اینکه از سرک کشیدن (هرچند، هرازگاه و غیرمستقیم) تو آینه ی دل این و اون دلزده و سیر بودم،
اما باز هم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
وقتی عینک آفتابیش رو برداشت تا در جواب تشکرم سری تکون بده، دوباره موجی از افکار مغشوش به ذهنم سرازیر شد...

 

متن کامل در ادامه مطلب