هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

اگرچه در پیِ مروارید

هنوز در خَمِ یک رودم

به سمتِ گمشده ام یک عمر

چه راه ها که نپِیمودم

 

چه راه ها که پس از نیمه

چه جاده ها که پس از پایان

نه سمتِ اَمنِ جهان می رفت

نه می رسید به مقصودم

باز هم در بغل گرفته مرا

بازوانِ نحیفِ تنهایی

قانعم کرده اند زن یعنی

غزلی با ردیفِ تنهایی

 

کسی آمد کمی مرا فهمید

کسی از نهرِ شوق آبم داد

هرکسی بخشی از مرا پُر کرد

نشد اما حریفِ تنهایی

 

از وقتی یادمه هر وقت دلم می گیره، برای خالی کردنش ، به یه سِری چیزها متوسل میشم. مثلا آب، آسمون، آینه، آهنگ، آرایش و البته،.. آه کشیدن های پی در پی که کلیشه ای ترین کاریه که آدمها موقع گرفتنِ دلشون انجام میدن.

نمی دونم چرا همه ی اینها با "آ" شروع میشن. "آ"یی که اولین حرف الفبا شده اما به قیمت گذاشتنِ کلاهی به اندازه ی یه مَد روی سرش!

میرم سراغ آینه. بهش زل می زنم. از فاصله ی خیلی نزدیک. دوست دارم تا وقتی همه چیز تموم بشه همین جا بایستم. به آینه نزدیک تر میشم. به چشمام زل می زنم. با اینکه خیلی وقته که دیگه نمی بارن، اما چقدر خیسن! دکتر گفته چشمام خیلی خشکن. بهم اشکِ مصنوعی داده... بازم نزدیک تر میشم. کسی که توی آینه ست اصلا برام آشنا نیست! پیشونیم و می چسبونم به آینه. یاد غرولند خودم می افتم، وقتی بقیه سرشون یا نوک بینی شون و می چسبونن به آینه: " انقدر سر و صورتت رو نچسبون به آینه. من چندبار باید این آینه رو تمیز کنم؟ ...."

چرا هیچ وقت نذاشتم بقیه خودشون رو توی آینه دقیق ببینن؟ چرا نذاشتم با خودشون کنار بیان؟ چرا نذاشتم خودشون رو از نزدیک بشناسن؟!

 

متن کامل در ادامه مطلب

طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد

غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟

به من خرده نگیر

اگر آنقدر زلال نبودم، که زیبایی ات را بازتابانم

قبل از تو

دست های زیادی آرامشم را به هم زده اند

وگرنه این کدورت، این درد

سالها با من بود

و در من،...ته نشین

 

 

خدای متفاوتم!

تو بگو...

بگو کجا بروم...

وقتی به اختلاف سه حرف درها را به رویم می بندند

منی که با هزاران تَن در حوالی ام

این همه تن هایی را تنهایی را به دوش می کشم

 

97/3/9

 

 

از من بلندتر بود

خیلی بلندتر...

آنقدر که در هر وداع

سرم را به سینه اش می فشرد

و زمزمه می کرد:

"خوب گوش کن... خوبتر... ببین چقدر می خواهمت!"

و امروز که "تنهایی"!

این هیولای خوش قد و قامت

مرا در آغوش می کشد

تازه می فهمم، آن "چقدر"...

یعنی چقدر!...

 

97/2/27

و من خودِ گمشده ام را

نه در صفحه ی آگهیِ روزنامه ی عصر

و نه زیرِ پوستِ شهری که سرطان گرفته است...

نه در اخبار و خیابان و صف های شلوغ

و نه در محراب چشمهای تو...

که لابلای ورق های مچاله ی رُمانی که قهرمان ندارد

و بین واژه های از قلم افتاده ی شعرهای بی مخاطب،.. جستجو می کنم

 

من شاید در چندمین بیتِ یک شعرِ بیات

یا پشتِ سایه روشنِ یک شاهکار،.. گُم...

و یا شاید کنجِ کافه های تنهایی

در قهوه ای لایت با شکلاتی تلخ،.. حل شده باشم

 

من شاید انتهای تیتراژِ یک درامِ آبکی،.. ندیده...

یا در نواخت های آکاردئونِ یک روشندل،...

کنج خیابان عریضِ عصرهایت،.. نشنیده مانده باشم

 

من اما هر کجا جا مانده باشم

بی شک آنجا

ردّی از زخم،.. از حقارت،.. از تو... نخواهد بود!

 

 

رسید قصه به آخر؛ خدا..، خداحافظ

چه لُکنتی، تُپُقی؟ کو؟!.. بیا!، خدااا..حااا..فظ..

 

خبر رسید که چیزی نمانده از عشقت

به هیچ دل بسِپارم چرا؟.. خداحافظ