پرسیدم: از چه جور زنی خوشت میاد؟
چشماش و تنگ کرد و گفت: از همه زن ها
با تعجعب نگاش کردم و گفتم: مگه میشه؟ بالاخره هر کسی یه ایده آل هایی داره
جواب داد: زن کالا یا روش یا بخشی از زندگی نیست که بخوام براش ایده آل در نظر بگیرم
پرسیدم: پس تعریفت از زن چیه؟
همونطور که به پشتی صندلیش تکیه داده بود به سمتم چرخید و گفت: زن خود زندگیه، خود منه. زن نباشه منم نیستم
گفتم: ولی بعضی ها خلاف این و میگن. میگن اگر مرد آفریده نمی شد، زن هم نبود. میگن زن از اضافه ی گِلِ پهلوی مرد آفریده شده..
حرفم و برید و گفت: شاید واسه همینه که زن وقتی مَرد رو تَرک می کنه، مَرد بارها و بارها میره دنبالش. چون بخشی از وجودشه. چون خودشه
ابرویی بالا انداختم و گفتم: شاید.. اما کم پیش نیومده که این مَرد بوده که تونسته راحت دست از بخشی از وجودش بکشه
بعد، مکثی کردم و ادامه دادم: حالا واقعا هیچ زنی نیست که تو ازش بدت بیاد؟
لبخندی زد و گفت: تا حالا که... نه!.. چون زن ها،. حتی زشت ترینشون، تو وجودشون یه جذابیت هایی دارن. اصلا زن بودن یعنی زیبا بودن. به غیر از زیبایی های ظاهری.. این زنیِتِ درونشونه که زیباست و زیبایی آفرینه
گفتم: پس با این حساب، زنی که بهت علاقه مند میشه، بدبخت ترین زن روی زمینه؟
اخمی کرد و پرسید: چرا؟
جواب دادم: چون زن نمی تونه ببینه مَردِ مورد علاقه ش غیر از اون کس دیگه ای رو بخواد و بپسنده
خنده ای کرد و گفت: ما داریم در مورد جنس زن حرف می زنیم نه یه شخص خاص. مثلا یه مادر..
لبخندی زدم و گفتم: می دونم.. شوخی کردم
بعد سرش رو انداخت زیر و با انگشت اشاره ش روی میز طرح های درهم و برهمی کشید
فهمیدم به چیزی فکر می کنه. بهش خیره شدم تا فکرش و کشف کنم اما پلکای افتاده ش اجازه ی خوندن دلش رو بهم نمی داد
پرسیدم: به چی فکر می کنی؟
پوزخندی زد و همونطور که سرش زیر بود گفت: به هیچی..
گفتم: می دونم قابل نیستم که سنگ صبورت باشم اما اگه دوست داشتی می تونم گوش خوبی برات بشم
بهم نگاه کرد و آهی کشید و گفت: به چیز خاصی فکر نمی کردم. به تنهاییم فکر می کردم..
چیزی نگفتم. به جمله ش فکر کردم و به حال و روزش. به تنهایی همیشگیش..
دلم به شدت می خواست که ازش بپرسم چرا با وجود این اخلاق جنتلمنانه و زن نواز، همیشه تنهاست. اما فکر کردم شاید جواب دادن براش سخت باشه یا خیال کنه من آدم فضولی هستم
تو همین فکرها بودم که پرسید: "تو" به چی فکر می کنی؟
به خودم اومدم و گفتم: ها..؟
خندید و گفت: مثل اینکه توو افکارت غرق شدی.. پرسیدم به چی فکر می کنی؟
مِنّ و مِنّی کردم و جواب دادم: .. هیچی..
بعد یه دفعه با هم چشم توو چشم شدیم. بهم لبخند نرمی زد و لبخندش بهم این احساس رو القا کرد که می تونم به خودم این اجازه رو بدم که ازش درباره ی تنهاییش بپرسم
پس با این فکر، خم شدم روی میز و بهش نگاه کردم و دستم و زدم زیر چونه م و پرسیدم: چرا با اینکه میگی از هیچ زنی بدت نمیاد بازم تنهایی؟ مگه نمیگی زن حتی زشت هم که باشه زن بودنش باعث جذابیتش میشه؟ پس چرا تا حالا نتونستی یه نفر و انتخاب کنی تا تنهاییت و پُر یا حداقل کم کنه؟
به صندلی تکیه داد و بهم خیره خیره نگاه کرد و گفت: چون همونقدر که ازشون خوشم میاد، ازشون می ترسم
با چشمای گرد شده از تعجب و ابروهای بالا رفته پرسیدم: چی؟.. می ترسی؟
جواب داد: آره. می ترسم. از زنها می ترسم. از همه شون.. اما از اونهایی که موهاشون و کوتاه می کنن بیشتر می ترسم
یه دفعه انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم. دستی به موهای کوتاهم که از کوتاهی فقط نصف پیشونیم و پوشونده بود، کشیدم و شالم کشیدم جلوتر... نگاهم و ازش برداشتم و لبم و آهسته گاز گرفتم و خیلی آروم انگار که صدام از ته چاه درمیاد پرسیدم: چرا؟!..
نفس عمیقی کشد و گفت: ... چون وقتی زن موهاش و کوتاه کرد یعنی رسیده به آخر خط. به اونجایی که دیگه ای به دلش امیدی نیست. به اونجایی که میگن دیگه از دست رفته.
زن که موهاش و کوتاه کرد یعنی پایان مَن،.. پایان مَرد..، پایان حکومتِ یه عشق،.. یعنی پایان همه چیز!
پی نوشت: جسارتا عکس کار خودمه و کلافِ مویِ دلبرِ درون عکس، موهای دختر نازم صبا :)