آمدم لحظه را زندگی کنم
آمدم خیال ببافم با تو
با تویی که در خیال منی، بی خیالِ من
آمدم شعرت کنم، بخوانمت
آمدم ریشه باشم و گره بزنم سرخ را به سبز
و تو گفتی: ببُر
و بریدم
یوسف ندیده، انگشتم را
صدایم را
امیدم را
و دلی که دیگر جای سالم نداشت
از بس
از او بریده بودند
و بریده بود از همه چیز!...
می دانم
اینجا نه پزشکی هست که تخصصش فراموشی باشد
و نه معدنی که سنگِ صبور استخراج کند
می دانم
جایی نیست که یک مشت شعر بدهی
و یک سبد انگور تحویل بگیری
اینجا زمین است
و همه چیزش روی هواست
من اما
دیگر دل نخواهم سپرد
که یادم می ماند
اینجا همه مسافرند و گذرا
همچون ابرهای بهار
یک عصر می آیند
بارشان را سبک می کنند
می روند
و تو را جا می گذارند
با اِوِرستی بر دوش...