فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر
و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها
کلمه ای نیافته ام
که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد
و به اندازه ی "دلتنگی"
بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید
فصل دارد پوست می اندازد،.. بی ثمر
و هنوز از تَوَرُّقِ لحظه ها
کلمه ای نیافته ام
که به اندازه ی "جُرأت" دلخواهم باشد
و به اندازه ی "دلتنگی"
بر جرأتم در شکستنِ قوانین بیفزاید
طبعِ پُرحوصله ام با همه جوشید اما
قلم انگار فقط حالِ مرا می فهمد
بزرخِ ذهنِ مرا هیچ نفهمید و گذشت
هر کسی گفت که احوالِ مرا می فهمد
غم-سُراییِ من از فرطِ هنرمندی نیست
واژه سنگ است و من آن برکه ی از خود بیخود
شعر اگر با همه زیباییِ خود بیهودَه ست
غیر از آن چیست که امثالِ مرا می فهمد؟
باز باید دوباره کَنده شود
برگی از سررسیدِ زندگی ام
سَقِّ دنیا سیاه بود و نشد
پیشِ من، روسفید، زندگی ام
سی و شش تا بهار مُرد و گذشت
این زمستان هنوز پابرجاست
رُسِ من را کشید یخبندان
از خودم هم رمید، زندگی ام
شبیه پنجره ای رو به باغِ سرخِ هلو
پر از طراوت و تصویر و روشنی هستی
پر از هوای تازه، پر از حسِّ خوبِ نشاط
به محضِ آمدنت راهِ غصه را بستی
به محضِ آمدنت فصل های تقویمم
همه دچارِ شکفتن، همه بهار شدند
تمام آینه هایی که ماه را دیدند
برای دیدنِ رویِ تو بیقَرار شدند
هستی، ولی نگاهِ تو از شوق، خالی اَست
هستی، ولی حواسِ دلت جای دیگریست
گفتی به چشمت، آب ِحیاتم ولی هنوز
آن چشمِ تشنه، غرقِ تماشای دیگریست
به من می گفت: "مریض"!
و من افسوس می خوردم که چرا هیچ وقت
دست کم در جمع همکارانش
او را "دکتر" صدا نزدم!