دیگر انتظار نمی کشم...
وقتی چشمانم کاسه ایست
که از همه چیز پُر است
الٌا زندگی...
از وقتی یادمه هر وقت دلم می گیره، برای خالی کردنش ، به یه سِری چیزها متوسل میشم. مثلا آب، آسمون، آینه، آهنگ، آرایش و البته،.. آه کشیدن های پی در پی که کلیشه ای ترین کاریه که آدمها موقع گرفتنِ دلشون انجام میدن.
نمی دونم چرا همه ی اینها با "آ" شروع میشن. "آ"یی که اولین حرف الفبا شده اما به قیمت گذاشتنِ کلاهی به اندازه ی یه مَد روی سرش!
میرم سراغ آینه. بهش زل می زنم. از فاصله ی خیلی نزدیک. دوست دارم تا وقتی همه چیز تموم بشه همین جا بایستم. به آینه نزدیک تر میشم. به چشمام زل می زنم. با اینکه خیلی وقته که دیگه نمی بارن، اما چقدر خیسن! دکتر گفته چشمام خیلی خشکن. بهم اشکِ مصنوعی داده... بازم نزدیک تر میشم. کسی که توی آینه ست اصلا برام آشنا نیست! پیشونیم و می چسبونم به آینه. یاد غرولند خودم می افتم، وقتی بقیه سرشون یا نوک بینی شون و می چسبونن به آینه: " انقدر سر و صورتت رو نچسبون به آینه. من چندبار باید این آینه رو تمیز کنم؟ ...."
چرا هیچ وقت نذاشتم بقیه خودشون رو توی آینه دقیق ببینن؟ چرا نذاشتم با خودشون کنار بیان؟ چرا نذاشتم خودشون رو از نزدیک بشناسن؟!
متن کامل در ادامه مطلب
و حیف! من خودم نیستم..
یک تراژدی ام که بی هوا
در آغاز سرخوشی هایت اتفاق افتاد...
و من خودِ گمشده ام را
نه در صفحه ی آگهیِ روزنامه ی عصر
و نه زیرِ پوستِ شهری که سرطان گرفته است...
نه در اخبار و خیابان و صف های شلوغ
و نه در محراب چشمهای تو...
که لابلای ورق های مچاله ی رُمانی که قهرمان ندارد
و بین واژه های از قلم افتاده ی شعرهای بی مخاطب،.. جستجو می کنم
من شاید در چندمین بیتِ یک شعرِ بیات
یا پشتِ سایه روشنِ یک شاهکار،.. گُم...
و یا شاید کنجِ کافه های تنهایی
در قهوه ای لایت با شکلاتی تلخ،.. حل شده باشم
من شاید انتهای تیتراژِ یک درامِ آبکی،.. ندیده...
یا در نواخت های آکاردئونِ یک روشندل،...
کنج خیابان عریضِ عصرهایت،.. نشنیده مانده باشم
من اما هر کجا جا مانده باشم
بی شک آنجا
ردّی از زخم،.. از حقارت،.. از تو... نخواهد بود!
بیا حسابمان را با هم صاف کنیم
من اعتراف نگاه تو را نشنیده می گیرم
تو صحنه ی سکوت مرا ندیده بگیر...
به من خرده نگیر اگر این همه خودم نیستم. اگر این همه مصنوعی هستم. این همه دور...این همه بی تفاوت...
آخر تو نمی دانی!
ما با هم فرق داریم. تو سفیدی من سیاه. تو آتشی من آب. تو دری من دیوار. ما با هم اندازه ی قدمهایی که نزدیم، خیال هایی که نبافتیم، خواب هایی که ندیدیم، فرق داریم.
ما اندازه ی هم نیستیم! آنقدر که شاعر هم تأیید می کند: دستم نمی رسد به بلندای چیدنت...
این است که وقتی نامم عطر نفس های تو را می گیرد، دعا می کنم کر باشم، و وقتی پلک می زنی، کور! این است که همه چیز را لگدمال می کنم، و همه پُل ها را خراب، بی آنکه پشت سرم را نیم نگاهی بیندازم. این است که تبر می شود قاتل دسته اش!
آخر تو نمی دانی!
من طوری در هزارتوی روزمرگی غرقم که هیچ غواصی نمی تواند مرا از ژرفای آن بیرون بکشد.
من طوری به دست و پای زندگی پیچیده ام که مرگ هم از من فاصله می گیرد.
می دانی؟... تو باید می رفتی. باید پر می کشیدی. باید دل به دریا می زدی تا بزرگ شوی. تا مثل من اسیر سلول های بی دیوار، مثل من یاخته نباشی. تو باید خودت می ماندی. باید می رفتی که برایم زنده بمانی!
تو مال هیچ کجا نیستی. نه عطرت، نه نگاهت، نه صدایت، نه هیچ کدام از اجزاء وجودت به این جا نمی ماند. تو اهل ناکجاآبادی. به طبیعتی می مانی که پای هیچ بشری به آن نرسیده است.
نه فکر نکن که من تصور می کنم تو از تبار مریم عذرا هستی. اتفاقا خبر دارم چقدر کنار حوض های نقاشی، با نسیم معاشقه می کنی و چگونه دل شقایق را با خنده هایت آتش می زنی.
اما موضوع این است که تو کسِ دیگری هستی. کسی که مثل هیچ کس نیست! و من نمی خواهم در کسی که مثل هیچ کس نیست، حل بشوم.
پس مرا با دلتنگی ام رها کن. و با اشک هایی که هیچگاه سرانگشت تو را لمس نخواهند کرد.
خرده نگیر اگر "دوستت دارم" ها را بی جواب می گذارم.
کنار بیا و بپذیر؛ ما هرچه از هم دورتر، به هم نزدیکتر!
1397/2/30