از وقتی یادمه هر وقت دلم می گیره، برای خالی کردنش ، به یه سِری چیزها متوسل میشم. مثلا آب، آسمون، آینه، آهنگ، آرایش و البته،.. آه کشیدن های پی در پی که کلیشه ای ترین کاریه که آدمها موقع گرفتنِ دلشون انجام میدن.
نمی دونم چرا همه ی اینها با "آ" شروع میشن. "آ"یی که اولین حرف الفبا شده اما به قیمت گذاشتنِ کلاهی به اندازه ی یه مَد روی سرش!
میرم سراغ آینه. بهش زل می زنم. از فاصله ی خیلی نزدیک. دوست دارم تا وقتی همه چیز تموم بشه همین جا بایستم. به آینه نزدیک تر میشم. به چشمام زل می زنم. با اینکه خیلی وقته که دیگه نمی بارن، اما چقدر خیسن! دکتر گفته چشمام خیلی خشکن. بهم اشکِ مصنوعی داده... بازم نزدیک تر میشم. کسی که توی آینه ست اصلا برام آشنا نیست! پیشونیم و می چسبونم به آینه. یاد غرولند خودم می افتم، وقتی بقیه سرشون یا نوک بینی شون و می چسبونن به آینه: " انقدر سر و صورتت رو نچسبون به آینه. من چندبار باید این آینه رو تمیز کنم؟ ...."
چرا هیچ وقت نذاشتم بقیه خودشون رو توی آینه دقیق ببینن؟ چرا نذاشتم با خودشون کنار بیان؟ چرا نذاشتم خودشون رو از نزدیک بشناسن؟!
از آینه جدا میشم میرم سراغ آسمون. سرم رو می چسبونم به شیشه ای که مثل بدنه ی فریزر، یخه. دکتر گفته پیشونیت نباید یخ کنه. گفته من سینوزیت حاد دارم. اما برای سری که دائم داره می جوشه هر چیز یخی مطبوعه. مطمئنم اگر دکتر جای من بود خودش هم همین کار و می کرد. به آسمون نگاه می کنم. به آبیِ ملایم و تموم نشدنیش. به ابرای پنبه ای و پَشمکیش. یاد خاطره ای می افتم که بی بی هر سال چند بار برای همه تعریف می کنه و همه رو باهاش می خندونه:
"تو بچه بودی. هنوز راه نیفتاده بودی. با مامانت اومده بودین خونه ی ما. من لحاف دوز آورده بودم که پنبه ی لحاف تشک ها رو بزنه. مامانت تو رو نِشوند کنار پنبه ها و رفت. یه دفعه صدای خنده ی همه بلند شد. تو داشتی پنبه ها رو به هوای پشمک می خوردی.... "
چقدر دلم هوای صدای زِه و کمون لحاف دوزی کرده. بچه که بودم وقتی دمِ عید می شد و مامان هوس می کرد یه حالی به تشک لحاف ها بده، لحاف دوز می آورد توی حیاط خونه و من با صدای کمونش دورِ درخت های انار و انجیر وسط حیاط می دویدم و بالا و پایین می پریدم. چقدر اون روزهای ساده خوب بود. اون روزا که من فرقِ پشمک و پنبه رو نمی فهمیدم!
میرم سراغ شیرِ آب. دکتر گفته آب یخ نزن به صورتت. آب یخ برای سینوزیت خوب نیست. متخصص چشم گفته چشمات عفونت کرده نباید با آب یخ بشوری. فقط با آب جوشیده یا چای...
"چکار کردی با چشمات؟ بهت هم نمیاد آدم کثیفی باشی! چشم چپت کلا عفونت کرده. آلوده ست! زیاد کتاب می خونی؟ زیاد تلوزیون می بینی؟ زیاد گریه می کنی؟ زیاد کار می کشی از چشمت؟ یه استراحتی بده به چشمات خوب..."
خیلی وقته چشمای من آلوده ست دکتر! آلوده ی خیلی چیزها. بهم نمیاد آدم کثیفی باشم اما من خیلی ها رو می شناسم که پوستشون از تمیزی برق میزنه ولی با هر کلمه ای که از دهنشون در میاد یا حتی فقط با یه نگاهشون، کیلو کیلو کثافت تحویل دنیا میدن.
بدون اینکه صورتم و بشورم شیر آب و می بندم. یه کاسه برمی دارم و میرم سراغ سماور. به تنه ش دست می زنم. هنوز داغه. کاسه رو پر از آب می کنم و پنجره رو باز می کنم. میذارمش لب چینه ی پشت پنجره تا خنک بشه.
از توو قابِ پنجره، به سیم های برقی که از روبروی خونه رد شدن نگاه می کنم. یه یاکریم تنها نشسته روی سیم پایینی. دو تا دیگه هم تنگِ هم نشستن روی سیم بالایی. اگه آقاجون اینجا بود بجای تنگِ هم می گفت: "چفتِ هم... ". چقدر زبون با زبون فرق داره. بخاطر همینه که من به اندازه ی آدمای دور و برم توی سرم واژه دارم. چون فکر می کنم با هرکسی باید با زبونِ خودش حرف زد.
یاکریم پایینی می پره و میره. با انگشت های سبابه و شصتم یه قاب درست می کنم و یاکریم هایی که تنگ هم نشستن رو میذارم توی اون قاب. قاب ها قشنگن. مخصوصا اونهایی که چوبی هستن. قاب ها به تصاویر نظم میدن. من نظم رو دوست دارم. وقتی خونه تمیز باشه، وقتی تخت مرتب باشه، وقتی همه چیز سر جاش باشه بهم احساس آرامش میده اما خیلی ساله که بعضی روزها به خودم اجازه میدم خونه از دستم یه نفس راحت بکشه. شاید نذارم جای ته فنجون روی میز بمونه اما به فنجون ها اجازه میدم گاهی توی سینی همونطور نَشُسته کنار سینک ظرفشویی توو بغلِ هم بشینن و چند ساعتی با هم اختلاط کنن. نمی تونم کتابخونه رو نامرتب ببینم اما گاهی به کتاب ها اجازه میدم ساعتها روی میز ناهارخوری یا روزها و هفته ها روی عسلیِ کنار تختم وِلوُ باشن و برای یه مدت از صف تنگ کتابهای توی کتابخونه در امان. من نظم رو دوست دارم اما قاب ها رو با همه ی قشنگی شون نه!
انگشتم رو داخل کاسه ی آب فرومی برم. تقریبا ولرم شده. کاسه رو بر میدارم و میرم سراغ روشویی. صورتم رو با آب ولرم می شورم و سریع با حوله خشک می کنم. از دست و صورت خیس بدم میاد. یاد وقتی می افتم که داشتم یه مطلبی می خوندم وغرق اون مطلب شده بودم، که یه دفعه یکی از اهالی خونه محض شوخی یه لیوان آب پاشید توو صورتم، و من بجای اینکه خنک بشم گُر گرفتم و سرش فریاد زدم. آخه چرا؟ بی بی میگه : "مادر تو صورت هم آب نپاشید. خوبیت نداره. از چشم هم می افتید؟".. یعنی بخاطر این ناراحت شدم؟... یا اینکه چون از بچگی از آب می ترسم، سر اون بیچاره فریاد زدم؟ من توو بچگی زیاد با آب بازی نکردم اما آب زیاد با من بازی کرد، انقدر که چند بار توی رودخونه و دریا غرق شدم، اما هیچ وقت نمُردم. همیشه خودِ آب نجاتم داد و من و تحویل ساحل داد. اما اون آبی که به صورتم پاشید، فقط یه لیوان آب بود، نه یه دریا آب؟ یه لیوان آب که من و غرق نمی کرد. ولی بابا همیشه میگه بعضی ها خودشون رو با همون یه لیوان آب هم خفه می کنن.
به آینه ی روشویی نگاهی میندازم. هنوز هم آروم نیستم. هنوز هم خالی نشدم. هنوز هم سبُک نشدم.
میرم سمت کیفم. هدفونی که همه جا همراهمه رو بر می دارم و میذارم روی گوشم. پِلِیِر و روشن می کنم و آهنگ ها رو رد می کنم تا یه آهنگ شاد بیاد.
" با اون نگاه گیرات خودتو جا دادی تو قلبم
نمیدونم چی شد که شدم عاشق تو کم کم.."
میرم سمت میز آرایش. شروع می کنم به آرایش کردن. اول کرم پودر، بعد خط چشم، بعد رژ لب، بعدم یکمی رُژگونه... رُژگونه رو نباید فراموش کرد مخصوصا رنگ هُلوییش. آدم رو مثل دخترهای پونزده ساله می کنه!
نمی فهمم چرا خیلی ها با آرایش مخالفن. شاید چون هیچ غمی ندارن یا دردی نکشیدن. شاید چون دنیا انقدر باهاشون راه اومده که بازتاب گذشته شون توی چهره شون پیدا نباشه. واقعا اگر صنعت آرایش نبود چطوری می شد این همه رنگ پریدگی و دلمردگی رو مخفی کرد؟ اما همین آرایش هم نمی تونه غصه هایی که سال ها خوردی و پُر شدی و حالا رسیده به چشمات رو مخفی کنه. چشم آینه ی دله. تنها جاییه که نمی تونه از واقعیت درون صاحبش فرار کنه.
آهنگش خیلی شاده. دقیقا خوراکِ رقصه. سعی می کنم باهاش سر و دستی تکون بدم. اما نمیشه. انگار یکی دستام و بسته. چقدر دستام سنگینن. چقدر پاهام بی جونن. دستام و تکیه میدم به لبه ی میز ارایش و به آینه نگاه می کنم. بغضم می ترکه. تازه می فهمم مامان چرا انقدر آهنگ شاد گوش می داد!
پ ن: متن آهنگی که در داستان بود از آهنگ عاشقم کردی هوروش بند. تصویر هم کار خودم..