در دلم پرده ای از تاریکیست
و در این چشم گریزان از نقش
نبضِ یک دریا، غم
در شبم تب جاریست
و در اندیشه ی من فلسفه ی فقر و فنا
بر لبم داغِ سکوت
و درونم شهریست
سرد و متروک ولی
.............................مرده ی آواز و صدا
آسمان هیچ کجا آبی نیست
افق گونه ی من چون دیروز
گرم و سرخابی نیست
روزهایم همه خاکستری و بی رمقند
خبری از تبِ بی تابی نیست
عشق در دشتِ هوس مدفون است
سینه ام باغِ خزان آبادی
مرده و محزون است
چشمِ من بر غمِ تنها شدنم می بارد
اشکِ من پایِ همین حادثه ها جیحون است
سینه ام باغِ خزان آبادیست
.........................................که به هر شاخه ی آن
مرگ، آویزان است
باغِ بیچاره ندیدَه ست بهاری بر خود
در دلش،.. حسرت تابستان است
غنچه هایش همه در پیله ی قندیلیِ خود مُحتضرند
باغِ من، باغ که نه
دخمه ای ویران است
در دلم تاریکیست
و در این قلبِ غم آلوده و تنگ
درد، اندازه ی یک دنیا، سنگ
این چنین روز و شبم قبضه ی یخ ها شده است
دلِ من در گذر ثانیه ها رو به فناست
در دلم جای امید
یأس، معنا شده است