هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

هزارتوی خیال

اگر شاعری نمی دانی، دست کم یک شعر دلنشین باش!

خمیدگی، تکیدگی

بر امتدادِ انحنای قامتت

نشسته چون نشانه ای، در انتهای یک سئوال!

نشانه ای غریب و گنگ

علامتی که می بَرَد دلِ مرا

به سمتِ شِکوه ای محال

 

به من نهیب می زند

علامتِ سئوالِ گنگِ پیکرت

و من میانِ خلوتم

در ازدحامِ سطرهایِ حک شده

به پهنه ی کتیبه ی جبینِ تو

جوابِ یک حقیقتِ نهفته را

به جستجو نشسته ام

میانِ این سطورِ غم

به هر هجا که می رسم

به پای غصه ی تو از

تمامِ دردِ زندگی خود گسسته ام

 

پدر بگو، سکوت بس

غرور و رازداری ات

تداومِ دعای تو، میانِ هر قنوت بس

به من بگو نهان ترین غمت چه بود؟

که سروِ قامتِ تو را

پس از گذشتِ اندکی

خمیده این چنین نمود؟

 

پدر بگو

ولی نگو

دلیلِ این تکیدن و خموشی ات

نشاط و شادیِ من است

نگو که رنگِ دردت از خوشی و خنده های من

و داغِ آن بهانه های کودکیست

پدر نگو که نغمه ی تبسّمم

نتیجه ی شکستنت

میانِ سطرِ زندگیست


 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">