به چراغ های خاموشتان می خندم
که تیره-بختیِ من
از روشن-بینیِ هولناکی است
که قواره ی چشم هایتان نمی شود
به چراغ های خاموشتان می خندم
که تیره-بختیِ من
از روشن-بینیِ هولناکی است
که قواره ی چشم هایتان نمی شود
می نویسم
به تو می اندیشم
واژه ها در سرم رژه می روند
و این شروع یک جنگ است
میان عقل و دل!
مثل سیبی که سرخی اش دلبر،.. دلش اما قلمروِ کِرم است
مثل هر کس که آشنامان بود،.. در حقیقت ولی غریبه-پرست
یا سبُک مغزهای کانفوُرمیست،.. تابعِ بادهای بالادست
جشنِ بالماسکه بود زندگی ات،.. ازدحامِ نقاب پشتِ نقاب