در رو که باز کردم، قبل از اینکه قد و بالاش، چشمم رو پُر کنه، عطرِ پاییز دوید توو مشامم.
پاییز رو با نفسم فرو دادم و برگشتم بالای پله ها. به چارچوب در تکیه زدم و تا پاکت های خرید رو جابجا کنه، توو حرکاتش و خاطراتمون فرو رفتم.
یادم اومد اون اوایل که می خواست دل از من ببَره، برام از فلسفه ی عطر و فصل و خاک و رنگ و هر چیزی که فکر می کرد دل یک زن رو میبره، حرف میزد. انگار با همه ی سادگیش می دونست که زنْ جماعت، از گوش، عاشق تر میشه تا چشم.
انقدر می گفت و می گفت،... که چند تا خیابونِ بلند رو پشت سر می گذاشتیم و به آخر شهر می رسیدیم،..اما کفگیرِ حرفهاش به تهِ دیگ نمی خورد که نمی خورد. نمی دونم رشته ی حرفهاش رو از چی می بافت، که نه پارگی داشت، نه انتها.
اون روزها چه اراده ای داشت واسه دل بردن از من. و من چقدر لذت می بردم از آسمون - ریسمونی که با اون همه صبر و حوصله برام می بافت.
توو سکوت کنارش قدم میزدم و بهش گوش می دادم. و بعد از اون همه حرف های قشنگ که به خوردم می داد، فقط بهش لبخند میزدم و می گفتم: درست!
اما نمی دونست که درونم چه غوغاییه. همینطور یه ریز حرف میزد و هیچ کس نبود بهش بگه: کجای کاری؟... قبل ازاین همه تقلا، دلبری هات رو کردی و خودت خبر نداری.
گاهی فکر می کنم چه دلِ سنگی داشتم و دارم! هنوز هم که هنوزه این سکوت ادامه داره و جواب من به تمام قصه هایی که برام می بافه فقط چند تا لبخنده که به قول خودش،اون به همین چند تا لبخند هم راضیه.
اما واقعیت اینه که از سنگدلی نبود که بهش نمی گفتم. دلم نمی خواست بفهمه، چون این به آب و آتیش زدنش برای دلبری رو، دوست داشتم. چون این تقلاش برای به دست آوردن دلم، منِ لیلا رو مجنون تر می کرد. چون از این راه، بی اینکه بپرسم، می فهمیدم چقدر دوستم داره و چقدر براش مهمم. چون اگر لب باز می کردم و رازم برملا می شد، اون خیالش راحت می شد و سکوت می کرد.
درسته که سکوتِ من در برابر این همه تقلّا، یک جنایت بود، اما این جنایت انقدر لذت بخش بود که بُعدِ آزاردهنده و معیوبش، در مقابل لذتی که می بُردم، اصلا قابل ذکر نبود!
کاش همون روزها ازم پرسیده بود که چرا فقط سکوت می کنم و گوش میدم؟ کاش حداقل یکبار پرسیده بود که از اون همه تعریف و تقلا هیچ سؤالی برام پیش نمیاد؟ کاش همون اوایل پیگیر سکوت طولانی مدت و لبخندهای نرم و گاهی موذیانه ی من شده بود
اونوقت حتما بهش می گفتم که پای عشق که وسط بیاد، ما زن ها چه جنایت ها که نمی کنیم! و این سکوت هم یک جورایی جنایت بود. جنایتی لذت بخش در مقابل اون خودکشیِ تدریجی برای دلبری!
جنایت فقط این نیست که تفنگ دست بگیری و به قلب و مغز مزدم شلیک کنی.
زن ها هم می تونن با وجود جنس لطیفشون، جنایتکارتر باشن. و البته به جز زن ها، راستگوها هم یه جورایی جنایتکارن.
زن ها با حقیقت هایی که باید گفته بشه و بخاطر تازه موندن عشقشون، مخفیش می کنن و راستگوها با حقیقت هایی که باید مخفیش کنن اما بخاطر پاک موندن لوحِ وجودشون، افشاش میکنن. و در هر دوحالت طرف به خیال خودش داره کار درستی انجام میده، غافل از اینکه خیلی اوقات این خودِ همون جنایته!
شاید نباید فقط به لطافت هر چیزی نگاه کرد. گاهی لطافت فقط یه پوسته ست. یه قشر نازک و گول زَنَک روی یه دنیا پیچیدگی و آلودگی!
و این جنایت، این تماشای لذت بخشِ فروپاشی غرورش، برای منی که یک زن بودم و قبل و بعد از اون، بارها معشوقه شده بودم "بی اینکه عاشق باشم"، هم لذت بخش بود و هم باعثِ عذاب و شرمساری.
البته این من نبودم که از این جنایت لذت می برد. این دلم بود که رحم نمی شناخت. و اینجاست که باید بهم حق بده. چون من ترکیبی هستم از عناصر مختلف که دل، فقط بخشی از اون عناصره، حالا گیریم که عمده ترین بخشش! اما غیر از دل، خیلی چیزهای دیگه هم هست که بخشی از منه. مثلا وجدان! بر فرض هم که خواب الود و کم کار!
یادمه می گفت هر فصلی عطر خودش رو داره. اما عطر پاییز یه چیز دیگه ست، ترکیبی از چوب نیم سوخته ی نم زده و یه نموره سرمای بی رمق. یه کم دلتنگی و یه پَرّه عاشقی هم که بزنی تنگش، میشه عصاره ی پاییز
و الان می فهمم چرا می گفت عطر، یادآورِ سنگین و بی وجدانیه و درست مثل یه سیلی، محکم می خوره توو گوش آدم. وقتی هم از خود بیخودت کرد، بی اختیار برت میداره می بره جاهایی که حتی لایه های پنهان و زیرین ذهنت هم اونها رو به دستُ فراموشی سپردن.
حالا من هم با این عطرِ بیرحم که تو این چند ثانیه مثل زهر توو رگ و ریشه م نفوذ کرده بود، رفته بودم به چند سال قبل
به همون وقتی که زندگیم تازه زندگی شد.
همون روزها که اون از پشتِ تپه های دلتنگیم، تواون روز بارونیِ پاییزی، سر رسید و بی هوا گفت: سلام...
تو این فکرها بودم که سلامِش من رو بخودم آورد.
با پاش در رو بست و دست های پُرِش رو گرفت بالا و گفت: کمک نمیدی؟
خندیدم و چند تا پله رو یکی کردم تا زودتر دستش رو سبُک کنم.
تا برای گرفتن پاکت ها خم شدم، دستهاش رو عقب کشید و گفت: شوخی کردم عزیزم. مرد اگر با دستِ پُر توو نیاد که مرد نیست. تازه... که کار را کرد؟ آنکه تمام کرد.
و بعد با لبخند و اون دستهای پُر و شونه های از شدتِ بار، آویزون، از کنارم رد شد و زیرلب ادامه داد: چه زرنگ! میخواد همه چی رو به نام خودش بزنه!
دنبالش راه افتادم و از پشت سر بهش نگاه کردم. حالا که قامتش ابعاد دیدِ من رو قاب گرفته بود،
حالا که عطرش نفسم رو انباشته بود و صداش گوش هام رو،
حالا که من دوباره مثل هر عصر، لبریز از اون شده بودم، و هیچ چیز جز اون برام اهمیت نداشت
بیشتر از همیشه دلم می خواست پرده از این جنایت بردارم و یک عمر انتظارش برای شنیدن یک جمله یا حتی یک کلمه که بوی عشق و حقیقت وسوسبده رو به انتها ببرم.
وسوسه داشت من رو می کشت، اما مثل همیشه، من یک زن بودم. زنی که از "از دست دادن" و "عادی شدن" می ترسید.