چشمام رو که باز کردم بیشتر از یک ثانیه نتونستم باز نگهشون دارم. با اینکه زمستون بود و آفتاب به قولِ بی
بی، لاجون بود، اما باز هم از لابلای چین های پرده ی حریر، انگار می خواست قرنیه م رو سوراخ کنه.
هر صبح که خورشید با پرده همدست می شد و اینطور سرِ شوخی رو با منِ خواب آلود باز میکرد، یاد این می افتادم که باید برای این پنجره های بلند و عریض، یه پارچه ی ضخیم تر انتخاب می کردم. چی می شد اگر چند متر بیشتر می خریدم و چین بیشتری بهش می دادم؟.. اون وقت دیگه از این آفتابِ سرِ صبح، اونم توو زمستون، راحت بودم.
از زمستونای آفتابی خوشم نمی اومد؛ مگر اینکه اسفند بود و بهار توو راه. توو ذهنم نمی تونستم آفتاب رو با زمستون یه جا جمع کنم. انگار آفتاب، یه وصله ی ناجور بود به تنِ زمستون.
توو همین فکرها، از این دنده به اون دنده چرخیدم و پشتم رو کردم به پنجره و برای محکم-کاری پتو رو کشیدم روی سرم.
خواب تا حدودی از سرم پریده بود اما رمقی نداشتم که از جام بلند شم. توو همون حال و هوای خواب و بیداری، به کارهای روزمره فکر کردم . همه رو به ترتیب توو ذهنم چیدم؛... "اول سماور رو روشن می کنم،.. بعد تخت ها رو مرتب می کنم،.. بعد به گلدون ها می رسم،.. بعد ریخت و پاش اتاق ها رو جمع و جور می کنم،.. بعد چای دم می کنم و بساط صبحانه رو می چینم،.. بعدش هم...........، بعدش هم یه فکری برای ناهار می کنم، بعد... . به اینجا که رسیدم دیگه بعدی وجود نداشت. بین این همه انگیزه، تنها چیزی که مجبورم کرد رختخواب گرم و نرم رو رها کنم، همین فکرِ ناهار بود؛ اینکه "برای امروز چی بپزم؟!"
چی بپزم که تکراری نباشه و همه ی اهل خونه، دوست داشته باشن؟ چی بپزم که علاوه بر گرسنگی، لذتِ دیدن و چشیدنش، خستگیِ بیرون رو از تنشون به در کنه؟.. گاهی اوقات فکر می کنم فکر کردن به اینکه " امروز چی بپزم؟" از هر چیزی توو دنیا سخت تره، مخصوصا اگر فقط بخاطر همین یه قلم، مجبور باشی لذتِ خوابِ سرِ صبح رو به خودت حروم کنی. شاید اگر قرار بود به انگیزه ی ساختن بمب اتم یا شکستنِ کُدِ انیگما، رختخواب رو رها کنم، برام راحت تر بود تا به این فکر که "امروز چی بپزم؟" هرچند اگر یه مرد این رو بشنوه میگه: "اووووووه!!! مگه میخوای چکار کنی؟ یه ناهار و شامِ ساده س دیگه". اما باید زن باشی تا بفهمی "امروز چی بپزم؟"، سخت ترین سؤال دنیاست. باید توو خونه همه چیز مهیّا باشه و برنامه ی غذاییِ یک هفته پیشِ خانواده توو ذهنت باشه، که بتونی تنوع به خرج بدی و وقتت و رو ذخیره کنی و راحت از کنارِ قضیه ی ناهار رد بشی. این شد که حسِ مسئولیت در قبالِ سیری و تنوع طلبیِ طبعِ آدمهایی که به من وصلن و بهشون وصلم، من رو از خوابِ شیرینِ اولِ صبح، جدا کرد.
با رِخوَت، خودم رو از رختخواب کندم و همینطور که به کارهای روزمره فکر می کردم سلانه سلانه، به سمتِ آشپزخونه به راه افتادم. هنوز اولین قدم رو، روی پله ی آشپزخونه نگذاشته بودم که حس کردم یه چیزی خورد به مُچ پام. با بی حالی خم شدم و لبه ی لباس خوابم رو بالا گرفتم ببینم چی بوده،.. که یکدفعه انگشت کوچک دستم خورد به همون چیز. دقیق که شدم، دیدم دستبندی که هفت - هشت ماه پیش گم کرده بودم چسبیده به تورِ کتانِ لبه ی لباسم. با دیدن دستبند، ته مونده ی خواب هم از سرم پرید.
این همون دستبندی بود که تا فروشنده گفته بود هم طلاش ایتالیاییه، هم مُدلش، بی توجه به اینکه همه گفته بودن "طلای یزد بخر، مرغوب تره"، گفته بودم: همین رو می خوام. و این بخاطر داشتن طلا به عنوان سرمایه ی روزِ مبادا، یا حس مالکیت زنانه ی من نسبت به زیورآلات نبود، این فقط بخاطر این واژه بود:... "ایتالیا".
این واژه برای من خیلی مهمتر از خودش یا طلاش بود.
ایتالیا من رو یادِ باغ های انگور می انداخت. یادِ داوودهایی که سرتاسرش پخش بودن تا داوودِ اصلی از چشم همه مخفی بمونه.
یادِ تابلوی شامِ آخر و آخرین شامِ لذت بخشِ زندگیم. یادِ کوچه های قایق-روُی ونیز که شبِ شامِ آخر، آرزو کرده بودم حداقل یکبار با قایق ازشون رد بشم و بی اینکه به فکرِ فرار باشم، زنگِ یکی از خونه ها رو بزنم!
اما من ایتالیا رو بخاطر اینها نمی خواستم. ایتالیا برای من مفهوم دیگه ای داشت. ایتالیا یک واژه نبود.
یک دوره بود قبل از بیست سالگی،.. و یک مرد، با یک چَمِدونِ خیلی بزرگ، که یک عصر بارونی، لابلای یه عالمه مسافر، برای همیشه گُم شد.
اون دستبند، یادآورِ ایتالیا بود و ایتالیا، یادآورِ کسی بود که کنارم نبود، اما همیشه بود. کسی که رفته بود و بخشِ بزرگی از من رو هم با خودش برده بود!
یادمه وقتی این دستبند رو گم کردم، خیلی ناراحت شدم. مدتها هر جایی که فکر می کردم ممکنه افتاده باشه سر زدم. چندین بار همه جای خونه رو بهم ریختم. سوراخ سنبه ها رو زیر و رو کردم. در عرضِ چند ماه، چند بار خونه تکونی کردم بلکه این دستبند رو پیدا کنم، اما پیدا نشد که نشد. چقدر خونه ی قوم وخویش و دوست و آشنا سر زدم؟ چقدر فروشگاه های مختلف و پیاده روها رو زیرپا گذاشتم؟ به کی ها که نسپردم واسه پیدا شدنش؟ اما انگار آب شده بود و رفته بود توو زمین.
یادمه عصرِ یکی از اون روزها که تازه گمش کرده بودم، از بس بیقرار و بی تاب بودم رفتم خونه ی بی بی.
بی بی که می دونست بیشتر، وقتهایی که حرف دارم و چیزی آزارم میده، میرم سراغش، تا نشستم، طبق معمول یه فنجون، از اون چایِ همیشه روبراهش که عطرِ هِل و دارچین و گل محمدیش خونه رو برمی داشت، برام ریخت و گذاشت جلوم و در حالیکه تکیه می داد به صندلی، گفت: "خوب! تعریف کن مادر.. چه خبرا؟"
با وجودِ دلِ پُرم، نمی تونستم از ایتالیا و غصه هام براش بگم. نمی تونستم بگم دستبند با وجودِ اون قیمتِ بالاش، برام ارزش مالی نداره و ارزشش معنویه. نمی تونستم بگم اون دستبند هدیه ی کسی نبود اما برای من ارمغان و یادآورِ خیلی چیزها بود. بخاطر همین بعد از مزمزه کردنِ یه جرعه چای،.. مُچم رو گرفتم جلوی صورتش و گفتم: "بی بی جون! دستبندم یادت هست؟.. همون دستبندی که مستطیل های باریک داشت و مستطیل هاش با حلقه های نازک به هم وصل بودن"
بی بی اخمی کرد و به جای خالیِ دستبند روی مچم نگاه کرد و گفت: "آره مادر! چطور مگه؟..کجاست؟"
در حالی که دستم رو می آوردم پایین گفتم: "گُمش کردم. حیف شد. گرون خریده بودمش. ایتالیایی بود. خارجی بود!.."
و بعد موتورم راه افتاد و انقدر گفتم و گفتم که خودم هم از خودم خسته شدم. بی بی که همونطور ساکت و صبور به حرفهام گوش داده بود، به نشونه ی تأسف و متفکرانه، سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت کابینت. بعد مثل همیشه یه کاسه ی کوچیک از کیسه ی همیشه پُرِ نخودچی کشمشش آورد گذاشت جلوم و آهِ بلندی کشید و گفت: "غصه نخور مادر... ایشالا که پیدا میشه."
بعد نشست سر جاش و دست هاش رو گذاشت روی میز و خیره شد به بوته جقه های رومیزیِ قلمکار اصفهان. معلوم بود داره به چیزی فکر می کنه. می دونستم بی بی به این راحتی از غصه ی بچه هاش نمی گذره. بخاطر همین ته مونده ی چای ام رو که دیگه یخ کرده بود، سر کشیدم و منتظر شدم تا موتور اون هم راه بیفته و یه راهی جلوی پام بذاره.
یه دفعه یه جوری که انگار برق گرفته باشدش، به سمتم خیز برداشت وگفت: " آااااااااا....! یه چیزی!.. یه پیرزنی هست که میگن می تونه فکر آدم رو بخونه و اگه گمشده داشته باشی برات پیدا کنه. میخوای بریم پیشش؟ دقیق نمی دونم کجا میشینه، اما می تونم از خانم مرادی بپرسم. آخه پارسال که خانم مرادی یه دسته ی قُلمبه پول گم کرده بود، رفته بود پیش همین پیرزنه. چند وقت بعد هم انگار پولهاش پیدا شده بود. چند وقت پیش خودش تعریف می کرد. بذار زنگ بزنم ازش بپرسم"
همونطور که این حرفها رو می زد بلند شد و رفت عینکش رو زد و گوشیش رو از سرِ تاقچه برداشت و به خانم مرادی، همسایه ی دیوار به دیوارشون تلفن کرد. من توو فکرهای خودم بودم. فقط صداش رو می شنیدم نه حرفهاش رو! وقتی اتاق ساکت شد فهمیدم تلفنش تموم شده. با نگاه دنبالش کردم و دیدم رفت سمتِ کمد. کیفش رو از کمد در آورد و گوشیش رو انداخت توی کیفش. بعد رفت سمتِ جالباسی و چادرش رو برداشت و کشید روی سرش و گفت: "چرا نشستی مادر؟ پاشو دیگه" گفتم : "کجا؟!" گفت: " آدرس پیرزنه رو گرفتم. خیلی دور نیست. تلفن هم نداره. میریم ایشالا که خونه باشه."
با اینکه به اخلاقِ بی بی وارد بودم، اما نمی دونستم باید از پیشنهادش متعجب بشم یا از سرعت عملش توو تصمیم گیری وعمل؟
به نیروهای ماورایی اعتقاد داشتم اما نه تا این حد!
خواستم بگم "بی بی! من به این چیزها اعتقادی ندارم. اینها خرافاته." اما گفتم محض دل خودم اگر نه، محض احترام به بی بی باید برم. شاید هم خودم رو با این جمله فریب می دادم تا بی تابیم کمتر بشه! این شد که از جام بلند شدم و همراه بی بی راه افتادم.
به خونه ی اون خانم که رسیدیم، جرأت کردم و قبل از اینکه زنگ در رو بزنم، به بی بی گفتم: " بی بی!.. حالا راسته؟ واقعا ذهن آدم رو میخونه؟"
بی بی که انگار بی اعتقادی رو از توو چشمام خونده بود گفت: " راست هم که نباشه،.. بالاخره تیریه توو تاریکی. آدم باید همیشه امیدوار باشه مادر! حتی شده با خرافات. زنگ رو بزن بلکه باشه و یه فرجی بشه"
به آجُرهای خراب و ریخته ی خونه نگاه کردم و زنگ رو فشار دادم. بعد از حدودِ یک دقیقه، یه پیرزنِ قد کوتاه که نه لاغر بود نه چاق، در رو باز کرد. از بی بی مُسِن تر به نظر می رسید. پوستش تمیز و مهتابی بود و خیره نگاه نمی کرد اما می شد فهمید که چشمهاش قهوه ایِ روشنه. ابروهاش کم پشت بود و صورتش در عینِ تکیدگی، گوشتالو. لبهای رنگ پریده و باریکی هم داشت. قیافه ش اصلا مرموز نبود. اتفاقا بیش از حد عادی بود. سلام کردیم و بی اینکه درست و حسابی نگاهمون کنه و بپرسه کی هستیم و چه کار داریم، تعارفمون کرد بریم توو و خودش جلوتر راه افتاد. از یه دالونِ تنگ و تاریک گذشتیم و رسیدیم به یه اتاق مربع شکلِ بزرگ که دیوارهاش کاهگلی بود و کَفِش با گلیم های رنگ و رو رفته و کهنه، فرش شده بود. یه گوشه ی اتاق، چند تا پتو روی هم چیده شده بود و یه ملحفه ی نیمداری و فرسوده کشیده بودن روی یه بخشیش. گوشه ی دیگه یه میز کوچیک بود که رووش یه سماور غل غل میکرد. زیرش هم یه سبد پلاستیکی سفید بود با چند تا استکان و نعلبکی، داخلش. کنار همون میز، یه پُشتیِ بزرگ بود به رنگِ آبیِ نفتی یا بقول امروزی ها آبیِ رویال. تیرهای چوبی سقف از بین کاهگل های خشک شده بیرون زده بود و پیدا بود. عجیب بود. این خونه درست وسط شهر و امروز بود اما وقتی واردش میشدی فکر می کردی توو یه روستای دورافتاده، پشت یه عالمه کوه هستی که سالها از مدرنیته و تجدد عقب مونده! نگاهم از تیرهای سقف رسید به چهره ی پیرزن، که داشت مستقیم به سمتِ اون پُشتیِ آبی نفتی می رفت. همونطور که می نشست بهمون تعارف کرد که ما هم بشینیم. نشستیم نزدیکش و رویرش. بی بی چهارزانو و من دو زانو. بعد برامون دو تا استکان چای ریخت و گذاشت جلومون و به من نگاه کرد و گفت: روسَریت رو دربیار. من با چشمای گِرد شده به بی بی نگاه کردم و بی بی ابروهاش رو بالا برد و چشمهاش رو گِرد کرد و سری تکون داد که یعنی "ببین! طرف یه چیزی حالیشه. بدون اینکه بگیم فهمید تویی که گمشده داری نه من." نگاهم رو از بی بی گرفتم و سرم رو انداختم پایین و شالم رو از سرم درآوردم و گذاشتم روی پاهام. دستی به موهام که دُم اسبی بسته بودم، کشیدم که مرتب بشه و به بی بی نگاه کردم. بعد پیرزن، روسریش رو درآورد و داد به من و گفت سَر کن. موهاش بلند بود و صاف و یکدست سفید. انگار ساعتها نشسته بود زیر برف و جُم نخورده بود.
روسری رو گرفتم و انداختم روی سرم و اومدم دو گوشه ش رو گره بزنم که گفت: "گره نزن. بذار فقط روی سرت باشه" بعد به بی بی نگاه کرد و گفت: بفرما حاج خانم. بی بی یه لبخند کوچیک زد و گفت: "دست شما درد نکنه"
یه دفعه یاد جمله ی بی بی افتادم: " میگن فکر آدم رو می خونه...". با اینکه اعتقادی نداشتم سعی کردم به چیزها و آدمهایی که همیشه ذهنم درگیرشون بود فکر نکنم. به همه چیز فکر می کردم و به هیچ چیز. سعی کردم فکرم رو با تماشای خونه، منحرف کنم. اگر واقعیت داشت، دلم نمی خواست اون پیرزن بفهمه توو فکر من چی میگذره. فضای عجیبی بود. من و بی بی توو خونه ی یه پیرزنِ غریبه و سکوتِ مطلق. آدم یادِ مُراقبه می افتاد. پنج دقیقه گذشت. نه پیرزن حرفی زد نه من نه بی بی. فقط هر از گاهی لبخندهایی بین بی بی و اون رد و بدل می شد. بعد یه دفعه بلند شد اومد طرفم و روسری رو از سرم برداشت و انداخت روی سر خودش. همونطور که روسری رو گره می زد، نشست سر جای اولش. سرش رو زیر انداخت و به زمین خیره شد. من و بی بی هم با کنجکاوی نگاهش می کردیم. از حرکت پلک های بالاییش می شد فهمید که مردمکش روی گلیم ها تاب میخوره و ثابت نیست. آروم به ساعت مُچیم نگاه کردم. بیشتر از پنج دقیقه از برداشتن روسری از سرِ من گذشته بود. بعد دیدم دستش حرکت کرد به سمت گوشه های روسری. دو گوشه رو گرفت و گره روسری رو محکمتر کرد و چشمهاش رو بست. چند دقیقه ی دیگه گذشت. به بی بی نگاه کردم و بعد به پیرزن. دیگه داشت حوصله م سر می رفت که پیرزن، گره روسری رو شل کرد و اول به من و بعد به بی بی نگاه کرد و گفت: "پیدا میشه. دور و برِ خودشه... پیدا میشه"
مات و مبهوت مونده بودم چی بگم که دیدم بی بی از کیفش چند تا دوهزاری درآورد و خم شد و گذاشت جلوی اون خانم و با لبخند گفت: "قابل نداره" اومدم بگم بی بی خودم حساب می کنم که اون خانم پول رو سمت بی بی هُل داد و گفت: "من برای پول این کار رو نمی کنم" من و بی بی به هم نگاه کردیم و بی بی به سمتِ پیرزن برگشت و گفت: " حالا بعنوان هدیه..." که پیرزن، حرف بی بی رو قطع کرد و گفت: "نه. قبول نمی کنم"
یه جورایی انگار مسحور اون پیرزن و اون فضا شده بودم. نمی دونستم چکار کنم. بی بی هم ماتش برده بود. پول همونطور روی زمین بود و دست بی بی، رووش. نگاهم بین بی بی و پیرزن و پول تقسیم و تکرار می شد و چیزی اون رکود و سکوتِ مُوقّت رو نمی شکست. انگار قرار نبود موقت باشه. انگار زمان و به دنبالش همه چیز از حرکت ایستاده بود. دستم رو گذاشتم روی بازوی بی بی و اشاره کردم به پول که یعنی "برش دار"
پیرزن سرش رو انداخته بود زیر و نگاهش بین ردیف های رنگیِ گلیم می چرخید. یه دفعه احساس کردم چقدر دلم میخواد بغلش کنم. نمی دونم واسه صورت مهربون و ساده ش و سکوت دوست داشتنیش بود یا جمله ای که بهم گفته بود؛ " پیدا میشه...." این جمله ی ساده چه چراغ پُرنوری توو دلم روشن کرده بود! یه دفعه حس کردم باید برم و خونه رو دوباره بگردم. پیرزن گفته بود پیدا میشه. به بی بی نگاه کردم که اشاره کنم بریم، که خودش برگشت و گفت: "بریم مادر؟"
بلند شدیم و پابه پای ما پیرزن هم بلند شد. من یه تشکر ساده کردم و گفتم : ممنون، اما بی بی با همون واژه های قشنگ و لبخندهای شیرینش، یه تشکر پر و پیمون از پیرزن کرد و راه افتادیم به سمت در. کفش هامون رو پوشیدیم و من در رو باز کردم و منتظر شدم که بی بی اول به کوچه قدم بذاره. بی بی برای بار چهارم یا شاید هم پنجم خداحافظی کرد و وارد کوچه شد. اومدم با گفتنِ "خداحافظ"، پشتِ سرِ بی بی واردِ کوچه بشم که صدای پیرزن من رو سر جام میخکوب کرد. "خیلی فکر می کنی.." برگشتم به سمتش و بدونِ اینکه چیزی بگم، متعجب نگاهش کردم. گفت: "فکرت خیلی درگیره.. بیش از حد.. زیادی.. خیلی فکر می کنی.. ذهنت زیادی شلوغه.. این همه فکر کردن برای یه زن جَوون خوب نیست" نمی دونستم چی بگم!.. همونطور مات نگاهش می کردم که بی بی از توو کوچه صدام زد و گفت: "چرا نمیای مادر؟" برگشتم به بی بی نگاه کردم و گفتم: "هیچی.. اومدم" و بعد برگشتم به سمتِ پیرزن. پیرزن یه لبخند کوتاه زد و دستش رو گذاشت روی یه لنگه ی در و گفت: "به سلامت"
وارد کوچه که شدم درست نمی تونستم راه برم. انگار روی ابرها قدم برمی داشتم. سرم منگ بود. بی بی پیشنهاد کرد پیاده بریم و کُلِّ راه از پیرزن و حس و حال عجیبش حرف زد. من فقط صدای بی بی رو می شنیدم اما حرفهاش رو نه! جمله های کوتاه اما نافذِ پیرزن، مرتب تو ذهنم تکرار می شد. "پیدا میشه.. خیلی فکر می کنی.. زیادی.. خوب نیست.. پیدا میشه" گوشهام هر از گاهی داغ می شد و سوت می کشید.
به خونه ی بی بی که رسیدیم بی توجه به اصرارش برای یه استراحت چند دقیقه ای، همون توو کوچه ازش خداحافظی کردم و به سمتِ خونه راه افتادم. و دوباره کل راه، من بودم و یه عالمه فکر که پیرزن گفته بود زیادیش خوب نیست! اما مگه می شد فکر نکرد؟ فکر و خیال تنها چیزی بود که واقعیت رو برام تحمل پذیر می کرد. به خونه که رسیدم از خستگی وِلوُ شدم روی تخت و چند ساعتی خوابیدم. بیدار که شدم یاد اون پیرزن افتادم و خواستم زودتر خونه رو دوباره به هم ریزم و اون دستبند رو پیدا کنم. اما توو دلم هم شوق بود هم ناباوری. توو ذهنم دونفر با هم بحث میکردن. یکی می گفت "بگرد. پیدا میشه" اون یکی می گفت "دروغه. خرافاته" . آخرسر بی خیالِ گشتن شدم و پیِ کارهای روزمره رفتم. تا یک هفته هم اون پیرزن و حرفهاش و امیدواریش ذهنم رو درگیر کرد اما هرگز دنبال دستبند نگشتم و بعد از یک هفته کلا فراموشش کردم
و حالا بعد این همه وقت این دستبند پیدا شده بود! واقعا این همه مدت این دستبند کجا بود؟ واقعا اون پیرزن یه حس خاص و ماورایی داشت یا یه جور کرامت؟..
توو این فکرها بودم که زنگ ساعتی که کوک کرده بودم تا آخرین هشدار رو برای بیداری بهم بده، من رو به خودم آورد. دیدم نشستم لب پله ی اول آشپزخونه و باز هم دارم فکر می کنم و شاید به قول اون پیرزن،.. زیادی!
بلند شدم و ساعت رو خاموش کردم. دستبند رو توو دستم جابجا کردم و بهش نگاه کردم. رفتم سمت آینه و دستبند رو گذاشتم روی کنسولِ زیرِ آینه. توو آینه به خودم نگاه کردم. چشمهام دوباره داشت می خندید!