آخر رها شدم
از دردِ سختِ بود و نبودت، بهانه ات
از رنجِ انتظارِ هنوز و همیشگی
از عمقِ تیرگی
دیگر رها شدم
روحم تکیده شد از غصّه ات ولی
از سبزیِ بهارِ اُمیدت نشانه نیست
من مرده ام به فصلِ زمستانِ قهرِ تو
با من بگو برای مُدارا بهانه چیست؟
سمتِ شبِ جنون
تا مرزِ شهرِ فاصله راهی شدیم ما
اینک مرا ببین
در ژرفِ تیره ی این انزوا چنین
گرمِ سقوط
.............. رو به عدم، راه می روم
من از تو مملوءاَم اما به لطفِ تو
در تنگنایِ بسته ی این چاه می روم
بعد از نبودِ تو
باید گسسته شود عشق از دلم
بعد از گذشتنت
باید بریده شود رشته ی حیات
باید که بُگذرم
از عشق، از تو، از
هر آنچه کائنات
باید رها شوم از هرچه غرقِ توست
باید سفر کنم آرام و اشکبار
در این غریبگی
این مرده را به مأمنِ دلبستگی چه کار؟
دیگر بس است عشق
دیگر بس است هیاهو
.........................بس است کو؟
راهِ گریزِ من
باید گذر کنم از درّه ی تنت
دیگر بس است عشق
باید رها شوم از چشمِ روشنت